Part3

61 12 10
                                    

مشغول تعریف کردن اتفاقای دیشب برای یجی بود که متوجه نگاه عصبیش به بیرون از کلاس شد. با دیدن هیونی که با لبخند به یجی خیره شده بود، از جاش بلند شد. به محض اینکه نگاهش به سوجین افتاد عصبانیت همه‎ی وجودش رو گرفت
-اوپاااا... کارت..
حرفش با کشیده شدن بازوش نصفه موند تا اون رو به یک کلاس خالی برد
-این چیه؟
با عصبانیت انگشت اشارش رو روی مارک‎های گردنش کشید
-خب..خب..مارک گذاشتم برات هیونجینا..
سعی کرد تا صداش رو کمی لوس کنه اما نمیدونست این چیز ها زمانی که اون پسر عصبیه هیچ تاثیری روش نداره
-کور نیستم.. انقدری هم واضح و پررنگ هست که همه ببیننش
سوجین که از حساسیت هیون عصبی شده بود سعی کرد تا قدرتش رو جمع کنه
-برای همینه که معلوم شه دیگه
-قبل از اینکه چیزی بنوشیم کارایی که بدم میومد رو گفته بودم بهت هوم؟ دیگه کدوماشو زیر پا گذاشتی هوم؟ آها فکر کنم تعریف کردن برای دوستاتم جزوش بود نه؟
کم کم بغض راه گلوی دختر بیچاره رو داشت میبست
-چرا..چرا اینجوری میکنی.. فقط یه مارکه !! اینهمه دختر دورته نمیخواست..
-هیچی نگو
با صدای بلندی گفت که توجه چند نفر از بیرون کلاس جلب شد. لبخندی از روی حرص بهشون زدو در کلاس رو محکم بست
-هیونجین اوپا
حالا کاملا اشک‎هاش قدرت رو به دست گرفته بودن و روی گونه‎های سرخ از رژ گونش میریختن و آرایشش رو بهم میزدن
-فکر کردی مستی قراره تو سرم بمونه و بعدشم نفهمم چخبره؟
-اصلا نمیفهمم برای چی انقدر حساسی ما تو رابطه‎ایم
هیون با شنیدن اون حرف پوزخندی زد و چشم‎هاش رو ریز کرد
-دقیقا کی اسم از رابطه آوردیم این وسط؟
سوجین با شنیدن این حرف حس کرد قلبش به هزار تیکه تبدیل شده..
-من..من حتی بهت کمک..
حرفش با هق هق‎هاش نصفه موند
-چیه ؟ کمک کردی دوست دخترمی؟ بیا برش گردونم مگه من از اول گفتم کمکی بکنی ؟ خودت جوگیر شدی
جیغ سوجین ساکتش کرد
-خفه شوو.. هر غلطی میخوای بکن دیگه سمت من نیا
هیون پشت یه میز نشست و بدون حرف خیره شد به رفتنش. قبل از اینکه بلند شه یجی توی کلاس اومد
-میذاشتی دو روز بیشتر بمونه
-عاااااا دختر مورد علاقمممم
-خفه شو
دستش رو روی پیشونی هیون که با دست‎های باز به سمتش میومد گذاشت
-هانی یکم از خشونتت کم کن
-جلوی تو نخوام خشن باشم عاقبتم میشه سوجین
-یااا من اونقدرام بد نیستم
-به قدری آشغالی که توی حرف جا نمیشه
یجی رو میز نشست و پاهاشو روی صندلی گذاشت. اون تنها کسی بود که هرجوری که دلش میخواست میتونست با هیونجین برخورد کنه و به طرز عجیبی هیون ازش حرف شنوی داشت
-چرا طرفشو میگیری.. از خط قرمزام گذشت
دستاشو توی جیبش کرد و به میز کناری یجی تکیه زد
-چرا آدم نمیشی.. اون بچه میدونه هنوز چجوری خرجشو میدی؟
-اه اگر میخوای انقدر ضد حال باشی برم خونه
-گندت آخر درمیاد.. حداقل با یکی دو روز بیشتر بمون.
-میخوام ولی به دلم نمیشینن..
صورتشو کج کرد و به نقطه‎ی نامشخصی خیره شد
-دنبال کار بگرد...
-تا دیوونه‌های پولداری مثل اینا هستن که چند صد وون پول تو جیبیه براشون نیازی به کار ندارم
یجی کلافه از جاش بلند شد و جلوی هیون اومد
-همینا اگر خانواده هاشون بفهمن سر از تنت میزنن و بدبخت تر از چیزی که هستی میکننت
انگشتش رو محکم به پیشونی هیون زد
-حداقل به فکر اون بچه باش که قراره بیاد پیشت
دستش رو روی پیشونیش کشید و کمی ساکت موند. با فکر کردن به اومدن اون پیشش باید زندگیش رو جمع و جور میکرد
-باشه
-مثل باشه‎های هربارت که بعد دو روز اخراج میشی یا ول میکنی؟
-نه.. میرم دنبالش
مشت آرومی به شونه‎ی هیون زد و با افکارش تنهاش گذاشت.

Stars & the snowflakes Where stories live. Discover now