مشغول تعریف کردن اتفاقای دیشب برای یجی بود که متوجه نگاه عصبیش به بیرون از کلاس شد. با دیدن هیونی که با لبخند به یجی خیره شده بود، از جاش بلند شد. به محض اینکه نگاهش به سوجین افتاد عصبانیت همهی وجودش رو گرفت
-اوپاااا... کارت..
حرفش با کشیده شدن بازوش نصفه موند تا اون رو به یک کلاس خالی برد
-این چیه؟
با عصبانیت انگشت اشارش رو روی مارکهای گردنش کشید
-خب..خب..مارک گذاشتم برات هیونجینا..
سعی کرد تا صداش رو کمی لوس کنه اما نمیدونست این چیز ها زمانی که اون پسر عصبیه هیچ تاثیری روش نداره
-کور نیستم.. انقدری هم واضح و پررنگ هست که همه ببیننش
سوجین که از حساسیت هیون عصبی شده بود سعی کرد تا قدرتش رو جمع کنه
-برای همینه که معلوم شه دیگه
-قبل از اینکه چیزی بنوشیم کارایی که بدم میومد رو گفته بودم بهت هوم؟ دیگه کدوماشو زیر پا گذاشتی هوم؟ آها فکر کنم تعریف کردن برای دوستاتم جزوش بود نه؟
کم کم بغض راه گلوی دختر بیچاره رو داشت میبست
-چرا..چرا اینجوری میکنی.. فقط یه مارکه !! اینهمه دختر دورته نمیخواست..
-هیچی نگو
با صدای بلندی گفت که توجه چند نفر از بیرون کلاس جلب شد. لبخندی از روی حرص بهشون زدو در کلاس رو محکم بست
-هیونجین اوپا
حالا کاملا اشکهاش قدرت رو به دست گرفته بودن و روی گونههای سرخ از رژ گونش میریختن و آرایشش رو بهم میزدن
-فکر کردی مستی قراره تو سرم بمونه و بعدشم نفهمم چخبره؟
-اصلا نمیفهمم برای چی انقدر حساسی ما تو رابطهایم
هیون با شنیدن اون حرف پوزخندی زد و چشمهاش رو ریز کرد
-دقیقا کی اسم از رابطه آوردیم این وسط؟
سوجین با شنیدن این حرف حس کرد قلبش به هزار تیکه تبدیل شده..
-من..من حتی بهت کمک..
حرفش با هق هقهاش نصفه موند
-چیه ؟ کمک کردی دوست دخترمی؟ بیا برش گردونم مگه من از اول گفتم کمکی بکنی ؟ خودت جوگیر شدی
جیغ سوجین ساکتش کرد
-خفه شوو.. هر غلطی میخوای بکن دیگه سمت من نیا
هیون پشت یه میز نشست و بدون حرف خیره شد به رفتنش. قبل از اینکه بلند شه یجی توی کلاس اومد
-میذاشتی دو روز بیشتر بمونه
-عاااااا دختر مورد علاقمممم
-خفه شو
دستش رو روی پیشونی هیون که با دستهای باز به سمتش میومد گذاشت
-هانی یکم از خشونتت کم کن
-جلوی تو نخوام خشن باشم عاقبتم میشه سوجین
-یااا من اونقدرام بد نیستم
-به قدری آشغالی که توی حرف جا نمیشه
یجی رو میز نشست و پاهاشو روی صندلی گذاشت. اون تنها کسی بود که هرجوری که دلش میخواست میتونست با هیونجین برخورد کنه و به طرز عجیبی هیون ازش حرف شنوی داشت
-چرا طرفشو میگیری.. از خط قرمزام گذشت
دستاشو توی جیبش کرد و به میز کناری یجی تکیه زد
-چرا آدم نمیشی.. اون بچه میدونه هنوز چجوری خرجشو میدی؟
-اه اگر میخوای انقدر ضد حال باشی برم خونه
-گندت آخر درمیاد.. حداقل با یکی دو روز بیشتر بمون.
-میخوام ولی به دلم نمیشینن..
صورتشو کج کرد و به نقطهی نامشخصی خیره شد
-دنبال کار بگرد...
-تا دیوونههای پولداری مثل اینا هستن که چند صد وون پول تو جیبیه براشون نیازی به کار ندارم
یجی کلافه از جاش بلند شد و جلوی هیون اومد
-همینا اگر خانواده هاشون بفهمن سر از تنت میزنن و بدبخت تر از چیزی که هستی میکننت
انگشتش رو محکم به پیشونی هیون زد
-حداقل به فکر اون بچه باش که قراره بیاد پیشت
دستش رو روی پیشونیش کشید و کمی ساکت موند. با فکر کردن به اومدن اون پیشش باید زندگیش رو جمع و جور میکرد
-باشه
-مثل باشههای هربارت که بعد دو روز اخراج میشی یا ول میکنی؟
-نه.. میرم دنبالش
مشت آرومی به شونهی هیون زد و با افکارش تنهاش گذاشت.