Part7.

54 10 12
                                    

مطمئن بود هنوز بیدار نشده. از آشپزخونه بیرون اومد و همون لحظه با دختری که شب قبل دیده بود روبه رو شد. دختر متوجه حضور سونگمین نشد و بعد از بستن بند‌های کتونیش ازونجا بیرون رفت. توی نور روز متوجه شد که این همونی نبود که هیون بیشتر تایمش رو باهاش میگذروند. کلافه از اینکه با این آدم عوضی هم خونست به آشپزخونه برگشت و در یخچال رو باز کرد، نوتی که براش گذاشته بود رو از روی غذا برداشت و نگاهی بهش انداخت
-چیشده؟.
صدای جونگین باعث شد از جا بپره، کاغذ رو مچاله کرد و توی جیبش گذاشت و خودش رو سرگرم فراهم کردن صبحانه کرد
-هیچی.. برو الان وسایلو میارم
-کمک نمیخوای؟
-نه
لحن جدی و عصبیش باعث شد تا کمی بهش شک کنه. هیونجین بر خلاف رفتاری که با دخترا داشت، خیلی پسر شوخ طبع و مهربونی بود. جونگین همیشه دوست داشت میتونست رابطه‎ی نزدیک‌تری باهاش داشته باشه اما نفرت سونگمین ازش این اجازه رو نمیداد که بیشتر از گاهی احوال پرسی بهش نزدیک بشه. شونه‌هاشو بالا انداخت و طبق گفته‌ی سونگمین از اونجا بیرون رفت. زیاد از آشپزخونه دور نشده بود که با هیونجین روبه رو شد و لبخند دندون نمایی زد
-صبح بخیر هیونگ
-عه تو.. صبح بخیر
-امیدوارم روز خوبی داشته باشی
هیون با خنده سرش رو تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت
-سونگمین براتون غذا گذاشته بود.. فراموش نکنین قبل رفتن بخورین
سونگمین با شنیدن این مکالمه کلافه ظرف شکلات رو روی کابینت گذاشت. اون پسره‌ی احمق برای چی دهنش رو باز میکنه و هرچیزی رو به زبون میاره؟ به دیوار روبه روش خیره بود و داشت فکر میکرد چیکار کنه تا حرصش رو خالی کنه، همینکه برگشت ظرف غذا رو برداره تا دور بریزه با هیونجین و ظرف توی دستش مواجه شد
-صبح بخیر بداخلاق
-صبح بخیر
نفسش رو با حرص بیرون داد و به سمت سینی خودش برگشت
-کاش میدونستی وقتی میخندی چقدر خوشگل میشی
احساس کرد که یه ضربان رو از دست داده. با تردید سمت هیونجین برگشت و نفسش رو حبس کرد.. چی باعث شده بود تا اون بخواد این حرفو بزنه؟؟.. هیونجین با دیدن حالت چهره‌ی سونگمین سعی کرد خندشو نگهداره و از پشتش رد شد و به سمت ماکرو رفت تا غذاش رو گرم کنه
-همیشه اخم رو صورتته و عین برج زهرمار اینور اونور میری
قبل از فکر کردن زیادی و رسیدن به حد پنیک، مفهوم جملش رو بیان کرد. نفسش رو بیرون داد و سعی کرد خودش رو جمع کنه
-حالت عادیم همین شکلیه
سرد جوابش رو داد و سریعا از اونجا خارج شد. با درد سر انگشتاش نگاهش رو با پایین داد و متوجه شد بیشتر از حد معمول داره سینی رو فشار میده. سعی کرد فکرش رو دوباره درگیر جونگینی کنه که برنامش رو بهم ریخته بود و عصبیش کرده بود، با قدم‌های محکم به سمت اتاقش رفت تا جایی که میتونست سرش غر بزنه.

سونگمین تا رسیدنش به شرکت هزار بار بحث صبحانه رو پیش کشید و تمومش کرد. جونگین از یه جایی به بعد به غرغراش میخندید و با «کیوت» گفتن بهش باعث میشد تا عصبانیتش به اوج برسه. بالاخره از هم جدا شدن و سونگمین راهش رو به داخل ساختمون کشید.

Stars & the snowflakes Where stories live. Discover now