صدای گریههای سونگمین که با التماس ازش کمک میخواست توی سرش پخش میشد؛ سراسیمه به دنبالش میگشت. همهجا تاریک و سیاه بود، حتی دستای خودشم نمیتونست ببینه. تمام حواسش رو جمع کرد تا جهت صدارو تشخیص بده؛ بی فایده بود، انگار که وسط صحرای بی آب و علفی گیر افتاده باشه و کسی آوای درد و عذاب سونگمین رو از هر طرف پخش کرده باشه.صدای فریاد درد سونگمین باعث شد از خواب بپره. بعد از اون کابوس دیدن روشنایی روز، امید رو به قلبش برگردوند. دستش رو روی شقیقش که از درد تیر میکشید فشار داد. پرندهها مثل همیشه بیانگر احوالات روز بودن؛ نسیم با سرخوشی بین برگها میچرخید و خشخش گوش نوازی رو بهراه انداخته بود. دستش رو بالای بالشتش کشید تا گوشیش رو پیدا کنه؛ ساعت از ۱۱ گذشته بود. همهچیز طبیعی بنظر میرسید و در عین حال هیچ چیز طبیعی نبود. سونگمین توی خواب عمیقی رفته بود؛ یادش نمیومد کی لرزش اون بدن بی جون زیر دستش آروم گرفته بود. خودش رو روبه جلو کشید و چتریاش رو کنار زد تا دمای بدنش رو بررسی کنه. به حالت نرمال برگشته بود. نفسش رو آسوده بیرون داد و چشمهاش رو بست. حالا باید چیکار میکرد؟.. حتما باید چند روزی رو مرخصی میگرفت تا کنارش بمونه. نمیدونست چجوری باید ازش مراقبت کنه ولی تا جایی که میشد نباید تنهاش میذاشت.
امیدوار بود از تب و درد مرده باشه؛ اما تپش قلب ناآرومش برخلاف خواستهاش برای زنده موندن تلاش میکرد. پلکهای لرزونش رو به سختی فاصله داد. هیونجین با چشمهای بسته مقابلش خوابیده بود. چهرهی ترسیدش رو به یاد آورد؛ پوستش از همیشه سفید تر شده بود و بدنش میلرزید اما همهی تلاشش رو میکرد تا آروم بشه. بغض گلوش رو به سختی قورت داد؛ تنها خوشحالیش برای زنده بودن و سالم بودنش این بود که میتونست دوباره صورت اونو ببینه. سونگمین گرفتار درد جدیدی شده بود. دردی که با بد خلقی و لجبازی و بی اهمیتی جلوش رو میگرفت تا به قلبش حکفرما نشه؛ اما ترسی که شب گذشته تجربه کرد درد بیشتری رو به قلبش داد. ندیدن کسی که داشت بهش وابسته میشد !!! چشمهاش رو بست و خودش رو به خواب زد. بدن ضعیفش رو سمت هیون کشید و دستش رو دور کمرش حلقه کرد. هیونجین که توقع نداشت بدنش آروم پرید. چشمهاشو باز کرد و سونگمین رو توی بغلش پیدا کرد. با نفس خندید و خیلی آروم سمتش برگشت. انگشتاشو بین موهای مخملیش فرو برد و پشت گوشاش داد
-نترس سونگمینا.. من پیشتم
زیر لب زمزمه کرد. سونگمین دعا دعا میکرد قطرهی اشکی که پشت پلکهای بستش جمع شده نریزه. هیونجین پیشونیش رو بوسید و بدنش رو از بین دستاش بیرون کشید. وقتی بیدار میشد باید خیلی گرسنه میبود؛ پس رفت تا براش صبحانه آماده کنه. زمانی که اتاق رو ترک کرد چشمهای تارش مجوز رهایی پیدا کردن و چند قطره اشک از گوشهاش سرازیر شد. اشکاشو با پشت آستینش پاک کرد. برای گذر وقت و اینکه متوجه نشه بیدار بوده، سر جاش نشست و کمی صبر کرد حالش جا بیاد تا اونجارو مرتب کنه.