تعطیلات به آرومی پرواز دونههای برف از آسمون میگذشت؛ سونگمین بهتر بنظر میرسید، دیگه خبری از مزاحمش نبود و جونگین هم مدام بهش سر میزد. هیونجین چند روزی رو با دوستاش گذروند و فلیکس هم داخل شهر پرسه میزد تا کمی با اونجا آشنا بشه. فردای روزی که باهم صحبت کردن، هیون از سوجین خواست تا قراری رو ترتیب بده تا به خونش بیان، اما سوجین با شناختی که از چانگبین داشت میدونست که هیچجوره راضی نمیشه تا دوباره به اونجا برن و اونقدر ها رابطهی نزدیکی نداشتن که به هوای قرار سورپرایزی بیرون ببرتش، پس تصمیم گرفتن تا یک شب سر زده به خونهی سوجین برن.
ازونجایی که فلیکس هیچوقت اینجور روابط رو تجربه نکرده بود، برای شب ملاقاتشون استرس شدیدی داشت. تمام چهار روزی که مونده بود به قرارشون فکر این بود که چه لباسی بپوشه و چطور رفتار کنه؛ انگار که تمام بار مسئولیت ظاهر سازی به دوش فلیکس بود، چون هیونجین حتی ذرهای تلاش نمیکرد تا فکر کنه قراره چی بگه و چی بپوشه !!
رسیدن به اون روز تپش قلب فلیکس رو هزار برابر کرده بود
-مطمئنی که فقط برای رفتن به اونجا استرس داری؟؟
فلیکس با چند دست لباسی که بارها بررسیشون کرده بود میون راه ایستاد
-منظورت چیه ؟؟
هیونجین از حالت تهاجمیش خندش گرفت؛ به طرفش رفت و شروع کرد به انتخاب کردن لباسهاش
-منظور خاصی که نداشتم.. حس میکنم بیش از حد مضطربی
بافت یقه اسکی آبی آسمونی و کت بافت اور سایز سفیدی به دستش داد و باقی لباسهارو ازش گرفت. فلیکس که میترسید لو رفته باشه به سرعت سرش رو تکون داد و سعی کرد تا شرایط رو عادی جلوه بده
-خب !! یه تصمیم جدی داری میگیری که ممکنه روی آیندتم تاثیر داشته باشه !؟.. برای همون یکم.. استرسیم
هیونجین لپش رو از داخل گزید و سرش رو در تایید حرف فلیکس تکون داد
-نگران نباش همه چیز خوب پیش میره
فلیکس نفس عمیقی کشید، اما باید میدونست که با اون صورت گل انداخته و انگشتایی که از استرس مدام با جالباسی بازی میکردن، نمیتونه از دست کسی که تقریبا بزرگش کرده در بره. از روزی که بهش گفت قراره اونو هم با خودش ببره، مدام نگران این بود که چطور باید رفتار کنه تا چانگبین ناراحت نشه، یا چی بپوشه که به چشم چانگبین بیاد، یا حتی چه بحث مشترکی میتونه با چانگبین پیدا کنه؛ کمتر زمانی پیش میومد فلیکس از کسی خجالت بکشه، باهاش توی جمع حرف نزنه و نگاهش رو بدزده و فقط وقتایی اینشکلی میشد که از کسی خوشش میومد.همزمان باهم حاضر شدن. هیون از سونگمین خواست تا چند لحظه توی اتاق منتظر بمونه و خودش به سمت اتاق سونگمین رفت. سونگمین با دیدن ظاهر هیونجین ابرویی بالا انداخت و بدون حرف بهش خیره موند
-ما داریم میریم بیرون.. شب تنهایی؛ میخوای به یجی بگم بیاد پیشت؟
حرف ناگهانی هیونجین باعث شد تا همونجور خیره بهش بمونه.
«یعنی انقدر واضح فوبیام از تنهایی رو به نمایش گذاشته بودم که اون همچین درخواستی میداد؟!... اصلا چرا براش اهمیت داشت که بخواد به دوست خودش بگه تا بیاد که فقط تنها نباشم؟.. گاهی وقتا توجههای بی اندازهی اون پسر باعث میشه شک کنم که چقدر میتونه آدم سواستفادهگری باشه.» حرفها به سرعت توی ذهنش میگذشت و مثل اینکه فراموش کرده بود هیونجین رو مقابل چشماش منتظر گذاشته
-حالت خوبه؟
بدنش که تنها نیمیش رو از بین در بیرون آورده بود رو کامل بیرون کشید و دستشو با خنده پشت سرش کشید
-اره؟!.. چرا آخه باید همچین چیزیو بخوام؟؟
هیون نفسش رو با حرص بیرون داد
-شک داشتما !! ولی مطمئن شدم یه بچه پررویی مثل تو نباید کمک کرد
سونگمین اخم کرد و صافتر ایستاد
-اصلا چرا باید کمکی کنی مگه مشکلی دارم؟
چند باری ترس و بیخوابیهای شبانه سونگمین رو دیده بود، میدونست از مشکل جدییتری رنج میبره و این ریکشنها فقط مربوط به ترس از تنهایی نمیشن، اما اون پسر به قدری قد بود که توی این شرایط هم حاضر بود تنهایی درد بکشه اما ضعفش رو بروز نده
-فراموشش کن.. فلیکس بیا بریم.