Part6.

55 9 9
                                    

قبل از رفتن یک لیوان قهوه و کیک شکلاتی براش گرفت و توی آشپزخونه گذاشت. از اتاقش کاغذی پیدا کرد و روش متنی نوشت
«صبحانه برات گذاشتم.. مثل تو آشپزی بلد نیستم امیدوارم دوسش داشته باشی»
و روی در اتاقش چسبوند. امروز برخلاف هرروز ساعت ۱۰ بود و اون هنوز بیدار نشده بود. هیچوقت امکان نداشت که صبح زود با سر و صدا از اتاقش بیرون نیاد. حس کرد انجام اینکار براش میتونه حالش رو خوب کنه و اتفاق دیشب رو که هنوزم دلیل اون حجم از ترسش رو نمیدونست براش کنار بگذاره.

به لوکیشنی که یجی براش فرستاده بود رفت. یک پارک نزدیک خونه‌ی خودش که دریاچه‌ی بزرگی هم داشت. روی یک نیمکت نشسته بود و باد موهاشو به بازی گرفته بود
-هیچی لباس دیگه نداری همش همینارو میپوشی
-همش همونا نیست احمق جون، همشون مشکین
کنارش روی نیمکت نشست اما نگاه یجی هنوز به موجای کوتاهی بود که روی آب دریاچه افتاده بودن
-شبیه پیرزنای ۹۰ساله شدی که امیدی به زندگی ندارن
-اون پیر زن احمقی که ۹۰سال عمر کرده هنوز به زندگی امید داره
هیونجین با تصور یجی 90 ساله توی ذهنش شروع کرد به ریز خندیدن، یجی به طرفش برگشت و با دیدن صورتش لبخند زد
-بسه نیاوردمت دلقک بازی دربیاری
هیون چندبار انگشت‌هاشو جلوی صورتش باز و بسته کرد تا خندشو بخوره
-بله خانوم بفرمایید
حالا جدی تر از قبل به سمتش برگشت و دست به سینه نشست
-نمیخوای بری سر کار؟؟ داریم به تعطیلات کریسمس نزدیک میشیم میدونی که
-خب
یجی اخمی کرد و سعی کرد صاف‌تر بشینه تا هیون جدیش بگیره
-خب ؟!!؟ اون بچه داره میاد و شرط میبندم عنکبوتا دارن تو کابینتت پارتی میگیرن
هیون کلافه نوچی گفت و به سمت مخالف یجی برگشت
-شبم میتونستی دعوام کنیا
-چیه !! غر غرای اون دختره از حضور کسی که به اصطلاح برات مهمه واجب تره؟
با حرفی که شنید عصبی شد و از جاش بلند شد
-معلومه که اون بچه برام مهمه
با صدای بلندی گفت و یجی متقابلا جلوش ایستاد
-پس خودتو تکون بده !!
-اصلا چرا انقدر برای تو مهمه
-چون تو هنوز برام مهمی احمق
حرف آخر رو با جیغ گفت و باعث شد هیون چند لحظه همونجور گیج بهش خیره بشه
-نترس عاشقت نیستم..
با صدای ضعیفی بیان کرد و ادامه داد
-زندگیت برام مهمه.. من کسیو به نزدیکی تو کنارم ندارم.. همچین جایگاهیو متقابلا برات ندارم ولی چون حست به اونو میدونم و درکش میکنم نمیخوام با حماقتت خراب کنی چیزی رو. حرف‌هاش منطقی و قابل درک بود. نمیفهمید برای چی همیشه اون دختر دلیل قانع کننده‌ای توی آستینش داره
-امروز میرم سراغش
یجی کارتی از جیبش دراورد
-این کافه ویتر میخواد.. امیدوارم خرابش نکنی
هیون کارت رو گرفت. فاصله‌ی آنچنانی با خونش نداشت
-صاحبش دوستمه. بهش گفتم فعلا ساعتی باهات حساب کنه چون ویتر اصلیش مشکلی براش پیش اومده و یه تایمی رو نمیاد
احساس ضعف کرد که یه دختر اینهمه موقعیت براش فراهم دیده. معمولا این خودش بود که ازین کارها میکرد اما نمیدونست حالا چیشده که به جایی رسیده تا دیگران زندگیش رو جمع میکنن
-ممنون
-لطفا آبرومو نبر.. باید برم دیگه
ضربه‌ی آرومی به شونه هیون زد و اونجارو ترک کرد.

Stars & the snowflakes Where stories live. Discover now