Part 12.

51 13 6
                                    

بین پلک‌هاش رو از هم فاصله داد. اتاق کاملا تاریک بود؛ هیونجین به سمت دیگه‌ای چرخیده بود، پس میتونست راحت از جاش بلند بشه. بدن کوچیکش رو در بی صدا ترین حالت ممکن از زیر پتو بیرون کشید، قبل از اینکه کامل جاش رو ترک کنه پتوی هیونجین رو روش مرتب کرد و سمت در رفت. از جا لباسی کنار در کاپشنش رو برداشت و کور کورانه روی کمد به دنبال گوشی و هندزفریش گشت. نور کم گوشی رو به اطراف انداخت و با برداشتن هندزفریش از اتاق خارج شد.

برف شدیدی باریدن گرفته بود. تقریبا سطح زمین سفید شده بود؛ احتمالا اگر ادامه میداشت میزو باقی وسایلشون تا صبح زیر برف دفن میشد. لبه‌ی سکو نشست و توی کاپشن پفیش جمع شد. هندزفری رو داخل گوشش گذاشت و آهنگ cry رو پلی کرد. لیکس در زمان دوریش از هیونجین سختی‌های زیادی رو تحمل کرده بود، برای فلیکسی که از بچگیش هیونجین تنها تکیه‌گاه زندگیش شده بود، تحمل ورود به دنیای بدون اون ترسناک بود !! اون هم با دنیایی که تنها درد و ناراحتی توش میگذشت؛ با این حال برای اذیت نکردن هیونجین خیلی از اون‌ها رو به زبون نمیاورد؛ بیشترین زمانی که دردهاش رو براش بازگو کرده بود وقتی بود که با دوست پسر سابقش بهم زده بود. پسره‌ی عوضی.. هنوز هم گاهی به این موضوع که آیا اون واقعا گرایشاتش رو راست گفته یا نه شک میکرد و فکر کردن به این سوال بیشتر از هر زجر دیگه‌ای که بهش داده بود میشکوندش.. هربار تنها میشد و این آهنگ رو گوش میداد اون و تمام خاطراتش جلوی چشمش میومدن. از زمان جداییشون شب‌های زیادی رو بیدار مونده و تا صبح گریه میکرد، از درد تنهایی به خودش میپیچید و تنها به کمک درس و آهنگ ذهنش رو مشغول نگهمیداشت و همین دلیلی شده بود که شب‌ها بد میخوابید. سرش رو برگردوند تا اشک روی گونش رو با آستین پاک کنه که چشماش به نگاه متعجب چانگبین برخورد. سر انگشتاش رو روی گونش کشید و خداروشکر کرد که توی تاریکی صورت بدون میکاپش واضح معلوم نمیشه
-چرا نخوابیدی
همونجور که میپرسید هندزفریش رو بیرون کشید
-خوابم نمیبره.. مزاحمت که نشدم.. حالت خوبه!؟؟
فلیکس لبخندش رو مهمون اون نگاه مضطرب کرد تا خیالش رو راحت کنه
-چیزی نیست.. امشب بهت خوش نگذشت نه؟
چانگبین که منظورش رو فهمیده بود آروم خندید
-اونقدرا هم بد نبود. حداقل به لطف تو به چیزی که میخواستم رسیدم
فلیکس با تعجب ابروهاشو بالا انداخت و با اشاره‌ی سر چانگبین به سمت اتاق ریز خندید
-میدونم که نگران بودی
-نمیخوام ناراحتت کنم.. اما اعتمادی به برادرت ندارم
-حق توعه که همچین فکری رو بکنی
چانگبین با نگاهش برای درک فلیکس از اون تشکر کرد و لبخند کمرنگی زد
-شما هیچ شباهتی بهم ندارین... چشمای خواهرت خیلی خوش رنگن
چانگبین نگاهش رو به دونه‌های برف گرفت و نفس عمیقی کشید؛ بحثی که دوست نداشت زیاد راجبش حرف بزنه
-خواهر ناتنیمه.. پدرم چند سال بعد از سفرش به آمریکا اونو وارد شناسنامش کرد
-دوسش نداری؟؟
شونه‌هاش رو بالا انداخت
-نمیتونم بگم که واقعا نه.. در نهایت خواهرمه؛ اما باری شده روی مسئولیت‌های سنگینم. همینجوری فشار خانواده و کارو دارم اونم لج میکنه نمیاد آمریکا
فلیکس بیشتر به سمت چانگبین برگشت
-واو تو آمریکا زندگی میکنی؟
چانگبین با دیدن اون صورت متعجب و چشمایی که برق میزد به خنده افتاد. صدای خندیدنش به قدری بامزه بود که فلیکس هم به خنده انداخت. دوتایی دستاشون رو روی دهنشون گذاشتن تا صداشون دیگران رو بیدار نکنه
-آره. پدرم شرکت آمریکا رو به دستم داده، اما دلم میخواد برگردم کره. فقط به یه دلیل نیاز دارم براش
-خب بگو دوست داری اینجا باشی. ولی بنظر اونجا باید خیلی هیجان انگیز باشهه
-اگر به همین راحتی بود که برمیگشتم.. و.. آره. جای بدی نیست، ولی خب کسی رو اونجا ندارم.
فلیکس تنهایی چانگبین رو درک میکرد، دستش رو روی زانوی اون گذاشت و برای همدردی سرش رو تکون داد
-میدونم. هیونگم زودتر منو ترک کرد و به اینجا اومد. میفهمم که دوری از آدمایی که دوست داری کنارشون باشی چقدر سخته
بنظر میومد که با این حرف چانگبین به یکی دیگه از دروغ‌های سوجین راجب هیونجین پی برده
-مگه شما سئول زندگی نمیکردین؟
-نه.. هیونگم بخاطر دانشگاهش اومد؛ منم تازه قبول شدم
-یعنی اینجا خونه‌ی مادربزرگتون نیست؟
قبل از اینکه بتونه به این قضیه فکر کنه که ممکنه هیونجین به دروغ همچین حرفی رو زده باشه، خندید و سرش رو تکون داد
-مادر بزرگ کجا بود ما خانوادمونم ندیدیم
نقطه‌ی مقابل خنده‌ی فلیکس نگاه جدی و عصبی چانگبین از وجود خواهر احمقش بود
-همینه که نمیتونم به برادرت اعتماد کنم.
فلیکس تازه متوجه شده بود که چه اتفاقی افتاده و چه مسئله‌ای رو لو داده؛ صورتش رو در هم کشید و به چانگبین نزدیک تر شد، دستاش رو مدام بهم کشید و شروع به التماس کرد
-میشه نشنیده بگیری ؟!!.. چانگبین هیوونگ لطفااا !! لطفا لطفا لطفا میشه با خود هیونجین راجبش حرف بزنی ؟؟ خیلی ازم عصبی میشه چانگبین هیوننگ
چانگبین از تغییر حال ناگهانی فلیکس تعجب کرد. هیونجین باید بابت اون التماس‌ها و چشمای ناراحتی که داشتن پر میشدن ازش متشکر میبود، چانگبین اصلا قصدی نداشت هیچکاری بکنه تا رابطه‌ی اونو خواهرش بخواد خراب شه، اصلا براش مهم هم نبود که اون چیکار میکنه. شونه‌های فلیکس که داخل اون لباس درشت تر بنظر میومدن رو بین دستاش گرفت
-هیی آروم باششش من هیچی نمیگم... قول میدم فلیکس این کارا نیازی نیست
برای اینکه فلیکس از حرف‎هاش مطمئن بشه با فشار کمی اونو بین آغوشش کشید. دستای نحیفش رو دور بدن عضله‌ای چانگبین حلقه کرد و سرش رو روی قفسه‌ی سینش گذاشت. منظره‌ای که چانگبین میدید یه بچه گربه‌ی کوچولو بود که سعی میکرد برای گیر انداختن پنجه‌هاش اونهارو محکم به لباسش چنگ بزنه. دستش رو بیشتر دورش حلقه کرد
-بهت قول میدم که هیچ حرفی نمیزنم. رابطه‌ی اونا اونقدر هم که فکر میکنی برای من مهم نیست. هردوشون به اندازه‌ای بالغ هستن که از پس خودشون بر بیان
فلیکس سرش رو به آرومی تکون داد و از آغوش چانگبین بیرون اومد
-معذرت میخوام که اینجوری رفتار کردم
اخم پررنگی بین ابروهای چانگبین شکل گرفت
-نمیخوام دیگه بابت هیچ چیزی در رابطه با این موضوع اظهار ناراحتی کنی فلیکس
لحن جدی چانگبین کمی تروسندش اما سعی کرد تا نشونش نده و حرفش رو تایید کنه. چانگبین انگشتاش رو بین موهای مخملی فلیکس کشید
-خوابت نگرفت؟
سرش رو به نرمی تکون داد و لبخند زد
-چرا.. خیلی آروم‌ترم..
به کمک هم بلند شدن و به اتاق برگشتن.

Stars & the snowflakes Where stories live. Discover now