Part15.

105 14 11
                                    

🔞🔞
-
تعطیلات به پایان رسید. هیونجین تنها توی اتاقش که حالا تاریک تر از ۲سال دوریش از فلیکس بود نشسته بود. با اینکه الان توی یه شهر زندگی میکردن و میدونست هروقت اراده کنه میتونه ببینتش، اما جای خالی خنده‌هاش و عطر سمجی که از اون اتاق قصد خارج شدن نداشت، به مرز دیوونگی رسونده بود. دلش میخواست گریه کنه اما اگر سونگمین صداشو میشنید ممکن بود مضحک بنظر برسه. همیشه همین بود، مهم نیست کی اونوره دیوار باشه، هیچوقت در حضور کسی اجازه نمیداد تا اشک‌هاش جاری بشن؛ انقدر بخاطر اون قطرات پاک کتک خورده بود که یاد گرفته بود هیچوقت به دیگران نشونشون نده. باید دوش میگرفت تا حال و هواش عوض بشه، شاید در اون حالت اجازه میداد که چند قطره‌ی اشک بین قطرات آب پنهان بشه و سنگینی اون تنهایی از روی قلبش پاک شه.

چیز هایی که نیاز داشت برداشت و به سمت حمام رفت. برفا دوباره آب شدن و سرمای هوا کمی قابل تحمل شده بود، اما همچنان ابر‌های سیاه توی آسمون اقامت میکردن و قصد ترکش رو نداشن. بی مهابا در حموم رو باز کرد، انقدر توی افکارش و مرور خاطرات خوش این دو هفته بود که صدای آب رو نشیده بود. سونگمین با تعجب پشت به در ایستاده و به حدی شوک شده بود که نمیتونست هیچ حرفی رو به زبون بیاره. سرمای هوا بی رحمانه در حال چنگ زدن به بدن گرم سونگمین، که در حفاظت مه غلیظی از بخار آب گرم قرار داشت، بود. مثل اینکه هیونجین زیباترین نقاشی دنیا رو مقابل چشم‌هاش دیده باشه، از جاش تکون نمیخورد و این باعث شد تا در آخر سونگمین از شدت سرما به حرف بیاد
-نمیخوای بری بیرون؟؟؟
تقریبا فریادی که زد اونو به خودش آورد و بعد از مکث کوتاهی درو بست. شاید اولش تصویر محوی از اون بدن داشت، اما وقتی با اون فریاد به این دنیا برگشته بود کامل از نظر گذروندش. خودشم نفهمید که چطور اونقدر طولش داد برای خارج شدن. اگر سونگمین فکر میکرد منحرفه چی!!؟.. اون روی همه چیز حساسه اگر با نگاهش اذیتش کرده باشه چی؟!.. اونقدر هم قد و لجبازه که میدونست اگر قرار بود بهش توضیح بده که درگیری فکری داشته و واقعا چیزی ندیده، باورش نمیشد و رابطه‌ی دوستیی که به لطف فلیکس بینشون قوی‌تر شده بود یکبار دیگه از هم میپاچید و باز باید تلاش میکرد تا دل اون پسر دم دمی مزاج رو بدست بیاره.

بابت اون افکار بلند نالید و به سمت اتاقش برگشت
-اصلا چرا باید خودمو درگیر ناراحتی اون کنم؟
و به محض شنیدن صدای قفل در حموم وارد اتاقش شد. سعی میکرد تا بهش اهمیت نده اما توی چند هفته‌ی گذشته سونگمین رو عضوی از خانواده‌ی کوچیکش میدید. این حس برای اون هم متقابل بود. وقتی کنار فلیکس و هیونجین زمانش رو میگذروند دیگه دوری از خانوادش به چشم نمیومد و زمانی که فلیکس به خوابگاهش رفت تا با محیط جدید زندگیش آشنا بشه و ترم رو شروع کنه، تقریبا به اندازه‌ی هیونجین ناراحت شده بود.

Stars & the snowflakes Where stories live. Discover now