Part21.

75 17 19
                                    

حس میکرد بیشتر از این توان ادامه دادن نداره. ساعت ۱۰ شب بود و حتی آقای پارک هم اونجارو ترک کرده بود. سیستمش رو خاموش کرد و بعد از جمع کردن وسایلش بیرون رفت. خیابون خلوت بود و گاهی صدای ماشین‌هایی که با سرعت به سمت مقصدشون حرکت میکردن سکوت شب رو میشکستن؛ البته که دیدن اون ماشین‌های گذرا آرامش قلبی برای سونگمین بود و کمکش میکرد تا با خیابون‌های خلوت و ترس از تنهاییش مقابله کنه. با قدم‌های کوتاه به سمت خیابون اصلی به راه افتاد. لباش رو از هم فاصله داد و ها کرد. بخار زیادی که از بین لب‌های گرمش خارج میشد بیانگر سردی زیاد هوا بود. سرگرم تفریح بچگانش بود که صدای برخورد مهیب چیزی کنار گوشش باعث شد سکته‌ی لحظه‌ای رو تجربه کنه. سر‌جاش میخکوب شد و نگاه لرزونش رو به سمت چپش داد. جایی شبیه به یه پارکینگ مخروبه؟!.. هیچوقت موقع عبور از خیابون متوجهش نشده بود. صدا تکرار نشد و به مرور ضربان قلبش آروم میگرفت. قصد حرکت کرد که صدای ضعیفی از انتهای پارکینگ توجهش رو جلب کرد و تلاش قلب بیچارش برای آروم گرفتن رو پوچ کرد. گوشیش رو از جیبش دراورد و انگشتش رو روی دکمه‌ی کناری گذاشت تا اگر اتفاقی افتاد سریعا روشنش کنه و با ۹۱۱ تماس بگیره. قدم‌های لرزونش رو به سمت ورودی تاریک پارکینگ مخروبه کشوند
-کمممککک.. لطفا کمکم کنید خواهش میکنم
ضجه‌های ضعیف مردی که بنظر میانسال میومد به گوشش خورد. نگاهی به اطراف انداخت؛ حس انسان دوستانش میگفت که اگر بتونه واقعا کمکی بکنه و با دریغ کردنش شخص داخل جونش به خطر بیفته چی ؟؟ و حس ترسش مدام صدایی مثل آژیر خطر توی گوشش میپیچوند و سعی میکرد مانع از ادامه دادنش بشه
-کمکک.. آقای کیم ؟؟؟ کمک
کور سویی از نور جلو تر دیده میشد. سونگمین با شنیدن اسمش قدماش رو تند تر کرد و متوجه صدا شد؛ آقای پارک !! با قدمای بلند تر خودش رو به اون نور کم رسوند. شبیه به پناهگاه بیخانمان‌ها بود. مبل قدیمی زوار در رفته که پارچش سوراخ شده بود. میزی که اگر چند ظرف و لیوان روش میذاشتی از هم باز میشد و چند وسیله‌ی برقی که بعید میدونست کار کنن !! اما هیچ چیزی اونجا نبود که جون پارک رو به خطر انداخته باشه. سراسیمه نگاهش رو به پیرمرد مقابلش داد که مثل دیوونه‌ها میخندید
-ایگووو !! پسر مهربون.. میدونستم که میای
سونگمین قادر به بیان هیچ حرفی نبود و تنها به اون مرد خیره شده بود
-بذار چیزی برای پذیرایی ازت بیارم.
سونگمین خواست قدمی به عقب برداره که پارک محکم مچ دستش رو گرفت. سونگمین خودش رو عقب کشید اما گره‌ی انگشت‌های باریک مرد دور مچش محکم‌تر شدن
-من..من خستم.. میخوام برم
با مِنُ مِن سعی کرد کلمات رو به زبون بیاره و همزمان دکمه‌ی گوشیش رو فشار داد تا پیام کمکی به کانتکت اظطراری گوشیش ارسال بشه؛ و اون شخص جونگین بود
-میخوام برات خستگیت رو در کنم عزیزم
سونگمین مطمئن بود شدت ضربان قلبش از روی لباسش هم مشخصه. پارک همونجور که به سمت مبل میبردش ریموتی رو دراورد و دکمه‌ی روش رو فشار داد. چند لحظه بعد صدای کرکره‌ی در پارکینگ به گوش رسید. تمام بدنش عرق سرد کرده بود و بغض داشت
-میشه.. یه .. میشه یه زمان دیگه... خواهش میکنم ولم کن
-عزیزم برای چی انقدر ترسیدی ؟؟
دستای کثیف مرد به نرمی روی موهای سونگمین کشیده میشد. بغض گلوش رو گرفته بود و بدنش به شدت میلرزید. با فشار دستای زمختش مجبور به نشستنش کرد
-ما فقط قراره یکم خوش بگذرونیم عروسک نازم
اشک‌های سونگمین مثل جویباری رو‌ان روی گونه‌هاش به جریان افتادن. پیر مرد سمت کمدی رفت
-عروسکم چند وقتی میشد که منو یادت رفته بود
به بدنش تکون مختصری داد تا بتونه فرار کنه، اما صدای جیرجیر مبل مثل سگ‌ نگهبانی که طعمه رو بهش سپرده باشن صدای بلندی ایجاد کرد، پارک با عصبانیت سمت سونگمین برگشت و همونجور که جعبه‌ای رو بالا برده بود فریاد زد
-حالا هم مدام میخوای ازم فرار کنی ؟؟؟ پس ادبت کجا رفته !!!
و جعبه رو محکم توی گونه‌ی سونگمین کوبوند. سونگمین با یه دست گونش رو گرفته بود و هق میزد و با دست دیگه سعی داشت تا یجوری با گوشی لعنتیش هشدار بفرسته.. برای بار دوم گوشی زیر دستش لرزید و مطمئن بود الان تماسی وصل میشه؛ شروع کرد بلند بلند ناله کردن
-خواهش میکنم.. خواهش میکنممم کاریم نداشته باشین
گوشیو سریعن داخل جیب عقب شلوارش جا داد و روی زمین مقابل مرد زانو زد
-خواهش میکنم.... من هیچ... هیچکاری نکردم.. من هیچوقت به شما توهین نکردم
بریده بریده میون هق‌هق‌هاش بیان کرد. پیر مرد شیئی از داخل جعبه دراورد و مقابل چشمای سونگمین گرفت
-پس چرا این جای اینکه روی بدن تو باشه توی دستای منه عروسک؟؟
ترکیبی از احساسات مختلف رو همزمان حس کرد. جریان خون داخل رگ‌هاش یخ بستن و ضربانش رو به دقیقه کشیدن. نفسش بالا نمیومد و همزمان حس میکرد تمام محتویات معدش دارن راه خروج از گلوش رو پیش میگیرن. بدنش با دیدن اون ست قرمزی که قبل از کریسمس هدیه گرفته بود بیشتر از قبل شروع کرد به لرزیدن !! باید فرار میکرد.. هرجور بود باید فرار میکرد. بدنش رو عقب کشید و از دستی که به سمتش میومد خودش رو کنار کشید
-تو.. تو دیوونه‌ایی.. ولم کن
فریاد زد و تصمیم به دوییدن گرفت. پاهای لرزونش زانوهاش رو سست کرده بود و اجازه نمیداد سریع حرکت کنه. پارک گوشه‌ی پیرهنش رو گرفت و کشید و سونگمین سعی کرد خودش رو رها کنه، تنها راهی که به ذهنش رسید این بود که لگدی لای پای مرد بزنه. پارک روی زمین نشست و فریادی از درد کشید. سونگمین خودش رو به انتهای پارکینگ رسوند. بیشتر شبیه قبرستون اساسیه‌ی بی‌مصرف بود. تمام تمرکزش رو گذاشت تا قبل از صاف شدن دید تار‌ پارک خودش رو گوشه‌ای مخفی کنه. از میون چند مبل پاره و کمد و وسایلی که دیگه شکلشون رو تشخیص نمیداد عبور کرد و یک نقطه نشست. هیچ راه فراری نداشت. اگر کسی به کمکش نمیومد بالاخره به چنگال اون لاشخور میفتاد و معلوم نبود چه بلایی سرش بیاد. با تصور قصد اون مرد شلوارش رو چنگ زد و سعی کرد صدای هق هقش بلند نشه
-فکر کردی خیلی زرنگی ؟!!.. مگه اینجا چقدره که قایم شدی عزیزم؟؟؟... فقط داری خودتو خسته میکنی.. بهتر نیست برای کار بهتری که بخاطرش اومدی اینجا انرژیتو نگهداری ؟!.. اونم یجور کمک به حساب میاد سونگمین..
حرفای حال بهم زنش گوشش رو آزار میدادن
-عاح !! پسر زیبای من.. میدونی چند ماهه منتظرتم؟!.. فقط پسم میزدی.
صدای کشیده شدنه جسمی از وسایل جلوتر به گوشش رسید. امشب شب آخر زندگیش بود. اگر دستش بهش میرسید یا اون میکشتش یا خودش خودشو میکشت
-فکر میکردی با تشکر کردنت قدر دان زحماتمی ؟!.. تو خیلی ساده و زیبایی
دستش رو روی دهنش فشرد تا صداش رو کنترل کنه. افتادن جسم سختی باعث شد تا روزنه‌ای از نور رو با فاصله از خودش ببینه. اون پیداش میکرد... دستش بهش میرسید.. تموم شد.. کاش بیشتر پیش جونگین میموند.. هیونجین... با تصور هیونجین اشکاش شدت گرفتن. با مرور تمام افکاری که خفشون کرده بود.. کاش باهاش اونجوری که دوست داشت برخورد میکرد، کاش بیشتر دستاشو میگرفت و به چشما‌ی هیجانیش که آرامشی رو توی عمق خودشون دفن کرده بودن خیره میشد. دیگه هیچوقت نمیتونست به هیچکدوم برسه...

Stars & the snowflakes Where stories live. Discover now