Part23.

55 13 1
                                    

محیط تاریک اونجا اجازه‌ی نفس کشیدن بهش نمیداد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

محیط تاریک اونجا اجازه‌ی نفس کشیدن بهش نمیداد. بدنش از حمله‌ی پنیک میلرزید و مدام مشتش رو روی رونش میکوبید تا درد ایجاد شده توی بدنش بتونه از حمله‌ی عصبیش جلوگیری کنه. صدای اون مرد توی گوشش میپیچید و با برخورد شدید اجسام به کف زمین بدنش میپرید. کنترلی روی صدای گریه‌اش نداشت و هر لحظه حس‌ میکرد الان به چنگ اون مرد میفته. کمد مقابلش به کناری کشیده شد، با پدیدار شدن اون دختر داخل روشنی نور، تمام اکسیژن موجود توی هوا تموم شد و سونگمین رو به مرز خفگی رسوند. سعی کرد با دستاش گلوش رو چنگ بزنه تا راه تنفسی پیدا کنه اما بدنش که مثل سنگ، سخت شده بود ذره‌ای حرکت نمیکرد.

سوزش شدیدی توی صورتش پیچید و از درد چشم‌هاش رو بهم فشرد و با یادآوری تصویر اون دختر پلکاشو با ترس فاصله داد و با دست هیونجین تو نیم سانتی صورتش مواجه شد. صورت هیونجین گر‌ گرفته بود و درون چشم‌هاش ترس و وحشت موج میزد. با دیدن چشم‌های باز سونگمین مکثی کرد، بازوهاشو با فشار گرفت و توی آغوشش کشیدش. دستاشو محکم دورش حلقه کرد و پشت هم با اصوات نامفهومی کلماتی رو بیان میکرد که از نظر سونگمین بد و بیراه به دنیا و زندگی بود. دستاشو دور کمر هیونجین حلقه کرد
-دیگه حق نداری تنها بخوابی
حرفش با جدیت و ناگهانی بود. سونگمین کمی خودش رو عقب کشید و متوجه شد صورتش از نگرانی داغ شده و لایه‌ی نازکی از عرق روی پیشونیش برق میزد
-ببخشید نگرانت کردم..
پیشونیش رو بی جون به شونه‌ی سونگمین تکیه داد. حاضر بود قسم بخوره کوچک‌تر از هروقت دیگه‌ای بنظر میرسید و دلش میخواست همیشه توی بغلش بمونه. انگشتاشو آروم و با تردید پشت سر هیونجین برد و اونارو بین موهای بلوندش کشید. دقیق‌تر که بهش نگاه کرد، ریشه‌ی موهاش بلند و آشفته شده بودن، انگار که واقعا برای کار جدیدش جدی بود و زمانی برای رسیدن به خودش نداشت
-بابت هیچ چیزی عذرخواهی نکن.. فقط
مکثی کرد و خودش رو عقب کشید
-نخواب تنهایی
از جاش بلند شد و سمت در رفت
-بیا غذا بخوریم..
سونگمین تازه به یاد آورد قبل از اینکه بخوابه برنامه داشتن تا بیرون برن
-مگه بیرون غذا نمیخوریم؟؟
-حس کردم خسته‌ای برای همینم سفارش دادم آوردن
لبخندی روی لب‌هاش نشوند تا سونگمین کمتر احساس ناراحتی بکنه
-واقعا دارم میمیرم.. هم گشنمه هم الان نزدیک بود به کشتنم بدی.. نیای هم کلشو خودم میخورم
از در بیرون رفت و به سرعت رفتنش، برگشت و انگشت اشاره‌اش رو تهدید وار روبه سونگمین گرفت
-حتی فکر جمع کردن رختخوابتم به سرت نزنه
سونگمین با شنیدن اون حرف آروم خندید؛ کمتر زمانی پیش میومد که صدای خنده‌هاش و یا صورت خوشحالش رو ببینه، پس هربار که موقعیتش پیش میومد چند لحظه‌ای مکث میکرد تا تصویر اون چهره‌ی درخشان توی خاطرش ثبت بشه.

Stars & the snowflakes Where stories live. Discover now