Part10.

57 11 10
                                    

بعد از اتمام کارش هیون به اتاق برگشت
-همه چیز خوبه؟
-آره..
جواب مطمئنی نبود. سوجین زنگ زده بود تا مطمئن شه فردا شب رو کنار هیون میگذرونه تا یک‎موقع مثل سری پیش هوای خیانت به سرش نزنه، و برای اطمینان از این ماجرا میخواست تا کل شب پیش‎رو رو کنار هم بگذرونن. فلیکس همچنان بهش خیره بود، هیون صورتشو درهم کشید و خندید
-یاااا.. قرار نیست همیشه انقدر بهم زول بزنی تا به حرف بیاما
فلیکس ریز خندیدو مقابل هیون ایستاد
-از زیر دست فضولی مثل من نمیتونی رد شی
-دوست دخترم داره میاد اینجا
-همم.. این بده؟؟
سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد
-اینکه برادرشم از آمریکا برگشته و چون نمیخواد تنها باشه داره میارتش بده
-مگه قراره کاری کنین؟
سوال ناگهانی فلیکس باعث شد تا هیونجین چند ثانیه مکث کنه و بعد دستش رو روی دهنش بذاره بخنده
-معلومه که نههه.. مگه اینجا چقدر جا داره
-یاااا یعنی مشکلت جاعه؟؟
-تو که ۱۹ سالتهه
-دهنتو ببند
چشم غره‌ای بهش رفت و از کنارش گذشت. هیون پشت سرش از اتاق خارج شد، دستاشو از پشت دور شونش حلقه کرد و به خودش چسبوندش
-باشه حالااا قهر نکن
-قراره همش پیش اون باشی پس
-نخیر.. من همه‌ی حواسمو میدم بهت
-نمیخوام قهر میکنم
زبون درازیی به هیون کرد و وارد آشپزخونه شد. نگاهی به اطراف انداخت و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید
-اینهمه پول برات میفرستم هنوز این گوشی داغونو داری؟
-کار میکنه هنوز
وارد نوت گوشیش شد و لیست شیرینی‌هایی که دوست داشت رو گشت، از بینشون کوکی‌هایی که آسون تر بودن رو جدا کرد و به هیون نشون داد.

بعد از نوشتن لیست موادی که نداشتن، هیونجین به خرید رفت و فلیکس هم مشغول کار با اون موادی شد که داشتن.

تکه‌های شکلات رو داخل موادش ریخت. هیون در حال درست کردن خامه‌های رنگی طبق رسپیی بود. هر از گاهی برای چند لحظه به صورت فلیکس خیره میشد که چطور با خوشحالی کارش رو انجام میداد و گاهی زیر لب آهنگ‌های نامفهومی میخوند؛ شادابی دوباره رو توی چهرش میدید، حتی این ۲ سال دوری هم باعث نشده بود تا ذره‌ای وابستگیش به هیونجین کمتر بشه. از اعماق قلبش جای خالیش رو توی تک تک لحظاتی که ازش دور بود حس میکرد. تصویری که از هیونجین دیده میشد با احساساتی که توی قلبش میگذشت دو نقطه‌ی متقابل بودن؛ شاید خیلی وقتا از درون بلند فریاد میزد و گریه میکرد اما با چهره‌ی شادابش بین جمع دوستاش میگفت و میخندید. یادش نمیومد آخرین باری که ضعفش رو نشون داده یا حتی گریه کرده کی بوده. شاید وقتی ۱۰ سالش بود؟ یا کمتر؟؟ از وقتی یادش میاد برای محافظت از پسر کوچکتر باید قوی میموند، یا حتی توی سئول برای زنده موندن. اما هرباری که اون بچه کنارش بود حالش واقعا خوب میشد.

از وقتی سعی کرد بخوابه تا همین الان که بیدار شده و به حیاط رفته بود صدای خنده‌ها و حرف‌هاشون رو میشنید. دلش میخواست میتونست اونقدر بیخیال و خوشحال باشه. حتما برادرشم یه آدم مزخرفی مثل خودش بود. خوش گذرون و بیکار. بیرون در آشپزخونه ایستاد. همه چیز بهم ریخته و در هم بود؛ آرد و تکه‌های مواد شیرینی که تقریبا روی کابینت ریخته بودن، خرده شکلات و مواد تزئینی.. حتما باز هم میخواستن که اونجارو بهمون شکل رها کنن تا سونگمین باز به تمیز کردنش بیفته. وارد شد و نگاهی به هیونجین که ظرفی در دست داشت و چیزی رو بهم میزد انداخت
-سلاممم
فلیکس با ذوق به سمت سونگمین رفت، که با نگاه سردش تصمیم گرفت زیاد از حد بهش نزدیک نشه. هیونجین همچنان مشغول ادامه‌ی کارش بود
-میبینم که خیلی بهتون خوش میگذره.
تکخندی زد و با نگاهش شروع به آنالیز فلیکس کرد
-تو هم میتونی بیای. هنوز کار هست میخوای انجام بدی ؟
-نه ممنون.. باهم وقت بگذرونین
هیونجین تغییر رفتار ناگهانی سونگمین رو نمیفهمید. چطور میتونست یه لحظه باهات به قدری خوب باشه که حس کنی با نزدیک‌ترین دوستت وقت میگذرونی و چند لحظه بعد مثل کسی باشه که انگار یکبار هم ندیدیش
-جونگین میاد؟
-اوهوم.. فردا شب
فلیکس یه تکه شکلات به سمت سونگمین گرفت
-اون ازین چیزای مضر دوست نداره
سونگمین برای دراوردن حرص اون هم که شده همینطور که با نگاه عصبیش به هیون خیره شده بود شکلات رو از فلیکس گرفت و توی دهنش گذاشت
-گاهی میخورم.. خودمو باهاشون خفه نمیکنم ولی
خنده‌ی فلیکس حواس جفتشون رو به خودش گرفت
-هیونگ عاشق خوراکیه.. حتی خوراکیای منم میخورد؛ تو این یه مورد هیچکس نمیتونست جلوشو بگیره
-مگه تو بقیه‌ی مواردم میشه؟
هیونجین نگاهش رو از ظرف زیر دستش گرفت و سرش رو بالا آورد
-اگر میخوای باز شروع کنی به تیکه انداختن بهتره گمشی بیرون چون حوصله‌ی این اخلاقتو ندارم
ظرف رو به دست فلیکس داد و مقابل سونگمین ایستاد. جدیت نگاهش چیز جدیدی بود که بنظر سونگمین میومد. شاید زیاده روی کرده باشه اما این تنها رفتاری بود که الان به هرکسی کنارش میتونست نشون بده. بدون حرف آشپزخونه رو ترک کرد. باید زمانی رو تنهایی میگذروند. تصمیم گرفت تا حاضر بشه و برای تایم کوتاهی از خونه بیرون بره.

Stars & the snowflakes Where stories live. Discover now