Part 13.

55 13 4
                                    

توی کوچه قدم میزد. چرا نمیتونست برای خودش یک زندگی درست درمون داشته باشه؟ سوجین رو دوست داشت ولی در عین حال براش مهم نبود اگر دعواشون بشه یا هر اتفاق بدی بیفته. بازم به کاراش ادامه میداد و به همه اجازه‌ی اینکه هر رفتاری که دلشون میخواست با سوجین داشته باشن رو میداد. باید میفهمید که اون دختر هرچقدرم دوستش داشته باشه بالاخره یکروز برای تمام وقتایی که براش کم گذاشته ترکش میکنه؛ دلش نمیخواست که دلیل این اتفاق بشه بی لیاقتی خودش؛ حالا هم که فلیکس اومده بود سئول و قرار بود تایم بیشتری رو کنارش بگذرونه باید کار پیدا میکرد و زندگیش رو توی مسیر درستی مینداخت.

فلیکس هنوز نمیدونست که هیونجین بیکاره. فکر میکرد که برای یک شرکت طراحی داخلی کار میکنه و نقاشی دیواری انجام میده. باید این حقیقت رو میگفت که در حال حاضر کاری نداره اما با ترکیبی از دروغ‌های مختلف. اگر برنامه‌ی جدید زندگیش رو براش توضیح میداد فلیکس‌هم باهاش آشتی میکرد، درباره‌ی سوجین هم باید میگفت دوستش داره و سعی میکنه رفتارش رو تغییر بده و جدی تر به رابطشون نگاه کنه؛ که اینکار هم نیازمند دیدن اون همراه برادرش بود تا بتونه دل چانگبین هم بدست بیاره. آهی از سر بی حوصلگی بابت زندگی پیچیدش کشید و مسیر خونه رو پیش گرفت.

داخل حیاط فلیکس و سونگمین در حال مرتب کردن وسایل بودن، میز‌ رو زیر سقف برگردوند و دستمال کشیده بودن تا خشک شه. بالشتک‌هارو جمع کرده بودن تا توی زمان مناسب به خشک‌شویی ببرن. مشغول تکوندن برف‌های روی درخت بودن. گاهی فلیکس ریز ریز صحبت میکرد و سونگمین از شدت بامزگیش فقط نگاهش میکرد و با خودش فکر میکرد که خدا حتما باید اشتباهی کرده باشه که همچین فرشته‌ای رو روی زمین فرستاده، یا شایدم برعکس، اون مثل معجزه‌ه‎ایی بود که به زمین میومدن تا زندگی آدمارو دگرگون کنن و جلوه‌ی زیباتری رو بهش بدن
-میبینم که خیلی خوش میگذره
فلیکس با شنیدن صدای هیونجین اخم کرد. سعی کرد سرش رو بالا نیاره و توجهی نکنه. سونگمین توجه هیون رو به خودش گرفت
-اوهوم.. کم‌کم دارم فکر میکنم تو اصلا به درد اینکه برادرش باشی نمیخوری
ابروهاشو بالا انداخت و با تعجب بهش خیره شد
-به چه دلیل ؟
-چجوری دلت میاد این بچه رو اذیت کنی ؟؟
نفسش رو با حرص بیرون داد و بهشون نزدیک شد
-منم کم‌کم دارم فکر میکنم تو یه نخود اضافی بین رابطه‌مایی
سونگمین شونه‌هاش رو بی اهمیت بالا انداخت و نگاهش جذب جعبه‌ی کوچیکی که بین انگشتای هیون بود شد
-اون چیه؟
-پاپی کوچولو یه چیز جدید توی خونه دید فضولیش گرفت؟
خواست دستش رو سمت موهای سونگمین ببره که اینبار موفق نشد
-مگه نگفتم به موهام دست نزن
این بین فقط فلیکس بود که داشت از بی ‎توجهی هیونجین عصبی میشد و با نقابی از بی تفاوتی کارش رو ادامه میداد
-براونیه
هیونجین زیر چشمی فلیکس رو نگاه کرد که ناخوداگاه سرش رو بالا آورد اما سریع نگاهش رو دزدید
-نمیخوای باهام آشتی کنی ؟
-نه..
-ولی جوابمو دادی
-هیوووونگ
با حرص پاشو زمین کوبید و سمت هیونجین برگشت
-نباید اینکارو باهام میکردی...
هیونجین خندید و سمتش رفت محکم توی بغلش کشیدش و گونش رو روی موهاش کشید
-میدونستم این جوجه کوچولو نمیتونه از براونی بگذره
-ولی یکم قهرم هنوزا
-به اونم فکر کردم
سمت سونگمین برگشت
-اول بیاین بریم به اینا حمله کنیم کل مسیر چشمم بهش بود
فلیکس با نگرانی پرسید
-ناخونک که نزدی؟
-نه برای آشتی خریدم.. خودت باید افتتاحش کنی
سونگمین تمام مدت شاهد صحبت‌های عجیب اونا راجب یه شیرینی بود
-اما اون فقط یه براونیه
فلیکس سرش رو خیلی آروم به سمت سونگمین برگردوند
-«فقط» نه !! من میتونم در ازای گرفتنش جفتتونو توی خواب بکشم
-نه مثل اینکه برادرین واقعا
حالت ترسیده‌ای به خودش گرفت و سعی کرد ازشون فاصله بگیره، فلیکس قیافه‌ی زامبی به خودش گرفت و سمت سونگمین دویید. هیونجین با دیدن دوتا بچه‌ای که به سرپرستی گرفته بود خندید و سمت اتاق رفت
-پس من براونیارو میخورم
-نهههه
فلیکس جیغ زد و زودتر از هیون به سمت اتاق دویید و تقریبا خودش رو پرت کرد داخلش.

Stars & the snowflakes Where stories live. Discover now