Part9.

54 10 12
                                    

تا تاریکی هوا استراحت کردن. با بوی شکلاتی که داخل بینیش پیچید، دست و پاش رو کششی داد و سر جاش نشست. نور بیرون نشون میداد که هیونجین زودتر از خواب بیدار شده. پتوش رو کنار زد و بلند شد؛ چشم‌هاش همچنان نیمه باز و گیج خواب بود. از اتاق خارج شد و با پرتو مستقیم نور به چشمش دستش رو جلوی صورتش گرفت تا به نور عادت کنه. هیونجین همراه دو لیوان بزرگ بیرون اومد و زمانی که نگاهش به سونگمین خورد، لبخند زد
-میخواستم بیام بیدارت کنم دیگه.. بیا هات چاکلت درست کردم
لیوان هارو روی سکوی کنار سونگمین گذاشت و به سمت در رفت. سونگمین لبه‌ی سکو نشست و با نگاه دنبالش کرد و متوجه شد بسته‌ی بزرگی رو از کنار در آورد. لحظه‎ای که درختش رو تشخیص داد، ته مونده‌ی خواب از سرش پرید و به سرعت از جاش بلند شد، سمت درخت رفت و شروع کرد به باز کردن کیسه‌ی دورش
-انقدر کریسمس رو دوست داری ؟
مثل یک بچه‌ی پنج‌ساله که برای اولین بار بهش اجازه دادن تزئینات درخت رو انجام بده به سمت هیون برگشت
-خیلی.. درواقع هیچ روزی رو به اندازه کریسمس دوست ندارم
دستی روی برگ‌هاش کشید و چند قدم عقب رفت
-همه خیلی خوشحالن کنار هم. تنها زمانی از ساله که قلب همه گرم میشه... حتی کسایی که در زول سال بدترین کارارو انجام میدن..
همونجور خیره به درخت کلمات رو به آرومی بیان میکرد که باعث میشد هیونجین بیشتر محو لحن صداش بشه
-تو خیلی عجیبی
از کنارش گذاشت لبه‌ی سکو کنار لیواناشون نشست و یکیش رو برداشت. طعم شکلات داغ زیر زبونش نیروی تازه‌ای بهش میداد؛ سونگمین بعد از شنیدن اون حرف به سمت هیون برگشت
-چرا؟
-بر خلاف ظاهرت قلب مهربونی داری.. انگار همش داری تظاهر میکنی بد اخلاقی و گوشه‌گیری ولی در واقعیت همچین چیزی نیست.
سونگمین بهش پیوست و لیوان رو مقابل لباش گرفت
-تظاهر نمیکنم. زیاد خوشم نمیاد با آدما مهربون باشم؛ برعکس تو
هیونجین دوست نداشت با آدما بد باشه. دلش میخواست تا جایی که میتونه همه رو خوشحال کنه، کنارشون باشه و هربار کمکی میخواستن دستشون رو بگیره. شاید چون خیلی دقیق معنی تنهایی و ضعف رو میفهمید. نفس عمیقی کشید تا خاطراتی که مدام در حال دفنشون بود رو به ذهنش راه نده
-حرف بدی زدم؟
متوجه نشد که مدت زیادیه که سکوت کرده و سونگمین رو منتظر خودش گذاشته
-نه.. نمیتونی همه رو بد ببینی... همه واقعا بد نیستن
-اینکه تو با دخترا اینجوری میکنی بد نیست؟.. تو خودت یه آدم بدی
تکخندی زد و سرش رو در تایید حرفش تکون داد
-درسته.. ولی اونا هم واقعا دوسم ندارن که بخوان اذیت شن. اونام تظاهر به دوست داشتن میکنن تا جلوی دوستاشون بتونن از پسری که بنظرشون از پارتنرای اطرافیانشون سر تره رو نمایی کنن.
نفسش رو با فشار بیرون داد و لیوانش رو کنار گذاشت
-هیچ آدمی تصویر واقعیش رو نشون نمیده سونگمین..برای همین نمیتونی برای خوبی و بدیشون تصمیمی بگیری.
وقتی واقعا بهش فکر میکرد درست میگفت، هیونجین قرار نبود روحشم از گی بودنش خبر دار شه، یا حتی اینکه دقیقا چی باعث میشه که اینجور با آدما برخورد کنه. سرش رو پایین انداخت و حجم زیادی از شکلات داغ رو داخل دهنش جا داد و خودش رو سرگرم خوردنش کرد
-تمومش کردی بیا

Stars & the snowflakes Where stories live. Discover now