-برو بیارش اینجا هیونگ.
یونگی سری تکون داد و بی هیچ حرف دیگه ای، از اتاق تهیونگ بیرون رفت و به سمت اتاق امگای سلطنتی به راه افتاد.
بدون اینکه در بزنه، در رو باز کرد. نگاهی به امگای مچاله شده روی تخت انداخت. یعنی اون واقعا قاتل سویا(همسر تهیونگ) و هیونا(دختر تهیونگ) بود؟
اخمی کرد و به سمت پسرک رفت.
~هی پسر.جونگ کوک نگاهش رو بالا آورد و به یونگی داد. هیچ ایده ای نداشت که فرد روبروش چه نسبتی باهاش داره و یا حتی، اصلا نسبتی هم داره؟!
یونگی که دید پسر با چشمای درشت شده فقط بهش خیره شده و جوابی به خورد گوشاش نمیده، چشماش رو چرخوند و بی مهابا به حرف اومد
~رئیس کارت داره، بهتره دنبالم بیای.جونگ کوک اخمی کرد.
"رئیس...رئیس...رئیس..."
پس چرا هیچی یادش نمی اومد؟!+رئیس؟!
یونگی با شنیدن صدای جونگ کوک که درمونده و لرزون بود، چشماش گرد شد. اونا سالها دشمن هم بودن و همیشه وقتی صدای جونگ کوک رو میشنید، چنان خشن بود که تن خودش و افرادش به رعشه می افتاد. حالا چه اتفاقی افتاده بود که اون رئیس پر قدرت مافیا، اینقدر درمونده و مظلوم به نظر میرسید؟
اخمی کرد، به هر حال اون الان قاتل خانواده دونسنگش بود.
~بیا، خودت میفهمی.بالاخره موفق شد امگا رو از تخت بیرون بکشه و اونو مثل زندانی ای که به سمت اتاق زندان بانش میبرد، راهی اتاق تهیونگ کنه. با این تفاوت که، زندانی خودش از زندانی بودنش بی خبر بود...
آلفا در رو باز کرد و امگای سلطنتی رو به داخل هُل داد. امگا نگاهش رو به چشمای یشمی آلفای خون خالصِ تهیونگ دوخت. اون چشما چرا حس مرگ بهش میدادن؟ چرا اینقدر ازشون واهمه داشت؟ چشمای آلفا به جای تهیونگ بهش خیره بودن و این باعث شده بود پسر کوچکتر بیشتر از قبل بترسه.
آلفا پشت میز چوبیش نشسته بود و دستاش رو روی میز به هم قفل کرده بود و چونش رو به اونا تکیه داده بود.
-بیا نزدیکتر.
با صدای عمیق و خشنی زمزمهای آروم کرد که باعث شد امگا از ترس جونش هم که شده، چند قدمی رو به پاهای لرزونش به جلو بره.
تهیونگ نیشخندی از حرف شنوی قویترین دشمن سابقش زد و بلافاصله فیس جدیش رو برگردوند.
-میدونی برای چی اینجایی؟
جونگ کوک سری به معنای منفی تکون داد. پسر بزرگتر پوزخندش غلیظتر شد. اینکه پسر کوچکتر حافظش رو از دست داده بود، باعث میشد راحتتر و سریعتر به اهدافش برسه.
-تو قبلا زیرخواب من بودی، اما الان دیگه بهت نیازی ندارم؛ پس، از این به بعد قراره به عنوان یه آشغال که تاریخ انقضاش خیلی وقته تموم شده، اینجا زندگی کنی!
BẠN ĐANG ĐỌC
S̷l̷o̷w̷ ̷d̷e̷a̷t̷h̷
Fanfiction|مرگ تدریجی| کائنات دو تا رئیس مافیا رو کنار هم قرار میده که از قضا کیم تهیونگ آلفای خون خالص پک فکر میکنه که جئون جونگ کوک مسبب تمام بدبختیهاشه. طی یه درگیری جونگ کوک ضربه ای به سرش میخوره که باعث میشه حافظش رو از دست بده حالا کیم تهیونگ که تصمیم...