بچه ها، تازه چنل تلگرام زدم، اونجا اسپویل، تیزر، ادیت، عکس و... از بوکا رو میتونید ببینید، اگه حمایت بشه، فعالیتشو شروع میکنم♡
آیدی چنل تلگرامم:
@taekookmoonvkjmپارتایی که زودتر آماده میشن رو اونجا اول آپ میکنم🔥
______________________________
بالای پله ها نشسته بودم و دستم روی شکمم بود. چشمام غرق اشک بود. هیچوقت فکر نمیکردم باردار بشم. من یه امگای مذکر بودم نباید این کار رو باهام میکردن.
اصلا مگه اونا منو بزرگ نکرده بودن؟
هوسوک که متوجه حال خرابم شده بود، خودش رو به بالای پله ها رسوند و با چشمای غمناکش اسمم رو نجوا کرد
_کوکی...اونقدر دردمند اسمم رو به زبونش جاری کرد که اشکاش هم جاری شدن. سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم.
+مگه چی کار کردم که این شد مجازاتم؟ حتی اگه همتون رو فروخته باشم، حتی اگه حکم بازداشتتون رو آورده باشم...باز این مجازات برام زیادی نیست؟هق هقم بلند شد.
+مگه هیونگام نیستید؟ چرا یه کاری نمیکنید؟ من این بچه رو نمیخوام، نمیتونم. نمیتونم هفت ماه تموم تحملش کنم. نمیتونم بچه دار شم با کسی که نه من دوستش دارم و نه اون منو دوست داره، اون ازم متنفره؛ چطور میخواد بچمو قبول کنه؟ من چطور بچهٔ اون رو قبول کنم وقتی حتی خودش رو هم نمیتونم تحمل کنم؟کم کم بقیه هم نزدیک اومدن و با چهرههای غم زدهشون بهم خیره شدن. من این دلسوزی ها و ترحم ها رو نمیخواستم. من فقط یه زندگی عادی میخواستم. من این بچه رو نمیخواستم، نمیخوام و نخواهم خواست...!
از جام بلند شدم و اشکامو پاک کردم. با همون صدای خش دارم تو روی همشون گفتم
+شما خودتون آلفایید، درکم نمیکنید. من یه امگام و گیر شما افتادم. حداقل مرد بودنتون رو ثابت کنید و من رو از شر این بچه خلاص کنید.هیچکس هیچی نگفت. هیچکس هیچ کاری نکرد. هیونگا نگاهشون رو میدزدیدن و من کاملا به این آگاه بودم که همش زیر سر اون مرد مرموز مو طلاییه که خودش این توله رو بهم تحمیل کرد.
تلخندی زدم.
+اینطوریه؟نگاهی به یکی از بادیگاردای ایستاده کنار دیوار انداختم. دستاش رو جلوی بدنش قفل هم کرده بود و حدسش زیاد سخت نبود که اسلحش رو توی غلاف کمربندش نگه میداره.
توی یه حرکت به سمت بادیگارد خیز برداشتم. رایحهٔ مدهوش کنندهٔ رز امگام رو آزاد کردم و آلفا با تعجب و گیج شده بهم خیره شد. این یه موهبت بود که رایحهٔ شیرین امگاها این خاصیت رو داشت که آلفا ها رو گیج و مجذوب کنه. تفنگش رو از کمربندش باز کردم و سریع ازش فاصله گرفتم. بلافاصله اسلحه رو روی سرم گذاشتم و رو به بقیه گفتم
+الان خودم و این بچه رو با هم به درک میفرستم. البته، اون هنوز روحی نداره که بفهمه اصلا اون دنیای آزاد و این دنیای فاسد چیه. شما هم نگران نباشید، دشمن خونیتون خودش، کار خودشو تموم میکنه.
YOU ARE READING
S̷l̷o̷w̷ ̷d̷e̷a̷t̷h̷
Fanfiction|مرگ تدریجی| کائنات دو تا رئیس مافیا رو کنار هم قرار میده که از قضا کیم تهیونگ آلفای خون خالص پک فکر میکنه که جئون جونگ کوک مسبب تمام بدبختیهاشه. طی یه درگیری جونگ کوک ضربه ای به سرش میخوره که باعث میشه حافظش رو از دست بده حالا کیم تهیونگ که تصمیم...