𝕻𝖆𝖗𝖙 ¹⁹: تنها کسی که باهام بود

1.4K 215 449
                                    

از وقتی بیدار شده بود، هشت روز میگذشت. اول خیلی سخت بود که حتی نوک انگشتش رو تکون بده. به مرور داشت بهتر میشد. اوایل توانایی حرف زدنش رو کامل به دست نیاورده بود، اما میتونست جمله بندی کنه، اما الان بهبود پیدا کرده بود. به لطف جلسه های فیزیوتراپی، قدرت حرکتش بهتر شده بود، اما هنوز باید از ویلچر استفاده میکرد. ولی حداقل میتونست به پهلو بچرخه، گردنش رو حرکت بده، دستاش رو بلند کنه و حتی قاشقش رو خودش نگه داره. اینا بزرگترین دستاورد برای جیمین توی این چهار سال محسوب میشد.

همه بهش سر زده بودن، به جز جونگ کوکی که هیچ خبری ازش نبود. نگران جونگ کوک بود. میخواست هر چه زودتر پسر کوچکتر رو ملاقات کنه، اما توانایی بلند شدن نداشت. اعضا هم تا اسم جونگ کوک می اومد، میگفتن ازش بی خبرن.

جیمین نگران بود. کاش این چهار سال رو توی کما نمیرفت تا بتونه پیش جونگ کوک باشه، این تنها حسرتش بود.

جین با ظرفی پر از سوپ، وارد اتاقی که جیمین توش بستری بود، شد. جیمین آهی کشید و گفت
•این سوپ رو خودم صبح برات پختم، امیدوارم زودتر حالت خوب بشه جیمینا. همه مشتاقن تو زودتر برگردی خونه.

±جونگ کوک، کجاست؟

•جونگ کوک؟

±چرا نمیگی کجاست؟ نکنه بلایی سرش اومده؟ کشتینش؟؟

•آروم باش جیمینا، اون حالش خوبه.

±پس چرا نمیاد پیشم؟

•من از کجا بدونم؟

±از چشات میخونم که تو از حقیقت خبر داری جین هیونگ، بهم بگو پسرکمون کجاست؟

جین اخمی کرد. چرا اینقدر دنبال کسی میگشت که باعث شده بود چهار سال از زندگیش تباه بشه؟
•چرا به جای این مزخرفات سوپت رو نمیخوری؟

±باورم نمیشه تو به صحبت دربارهٔ جونگ کوکی میگی مزخرفات!

•اون توی این چهار سال حتی یه بارم نیومده بهت سر بزنه جیمین، تو واقعا هنوز دوستش داری؟

±مطمئم دلیلی داشته، مگه میشه دوستش نداشته باشم؟ نکنه شما تا حالا باهاش بدرفتاری کردید؟ ناراحتش کردید؟ جونگ کوک کجاست؟ میخوام ببینمش هیونگگگگگگ.

دستگاه مانیتورینگ علائم حیاتی بدجور داشت ضربان قلب پسر رو بالا نشون میداد. جین آهی کشید و گفت
•خیله خب، خیله خب، تو فعلا بیا سوپتو بخور، بعدا که بهتر شدی میریم پیشش، خوبه؟

±اگه قرار باشه گولم بزنی یا…

•قول میدم، حالا سوپت رو بخور و آروم باش.

.
.
.

جونگ کوک توی اتاقش طبق معمول نشسته بود، اما یه چیزی معمولی نبود. اونم هیونجینی بود که با لبخند عریضی گوشهٔ اتاق ایستاده بود و مثلا داشت نگهبانی میداد.

S̷l̷o̷w̷ ̷d̷e̷a̷t̷h̷Onde histórias criam vida. Descubra agora