جونگکوک با چشمای گرد شده به سرنگی که لحظه به لحظه فاصلش رو با گردنش کمتر میکرد، خیره شد.
+نه نه نه، خواهش میکنم این کار رو نکن.
فریادی کشید و سعی کرد با تکون دادن سرش، گردنش رو از خطر دور کنه و مانع تزریق بشه.
یونگی اخمی کرد و دستش رو محکم روی پیشونی پسر گذاشت.
~تقلا نکن !!!
+یونگییییی، من میترسم، نکن !!!
یونگی ناگهان به گذشته پرت شد. وقتی که یونگی ای که چهار سال از پسرک شیش ساله بزرگتر بود و ازش در برابر ترساش محافظت میکرد…
[یونگی، من خیلی میترسم.]
[من هوات رو دارم کوکی، نترس.]
[اما اونجا ممکنه دزد باشه. من از تاریکی خیلی میترسم.]
[من مراقبتم کوک، نترس و برو جلو.]
نفس نفس میزد. قلبش درد گرفته بود. دستی که روی پیشونی پسرک گذاشته بود رو برداشت و شوک زده و نفس زنان به جونگ کوکی که از ترس توی خودش جمع شده بود، خیره شد. اون داشت چی کار میکرد؟ این همون پسرکش بود و اون داشت مسبب ترسش میشد؟
نگاهش رو با وحشت به سرنگ توی دستش داد. میخواست چی کار کنه؟ پسرکش رو به یه بیماری خطرناک، کشنده و لاعلاج مبتلا کنه؟!
سرنگ رو با وحشت طوری که انگار یه بمب فعال توی دستش باشه رو روی زمین انداخت و با دو دست، سرش رو گرفت. دو بادیگارد با تعجب به یونگی خیره بودن و هنوز دست و پای جونگ کوک رو گرفته بودن. یونگی آروم زمزمه کرد
~نمیتونم…نمیتونم کسی که قبلا همه کسم بود رو نابود کنم…صدای دست زدن کسی، نگاه هر چهار نفر رو به سمت در کشوند. تهیونگ سوتی زد و با شگفت زدگی نمادینی به یونگی نزدیک شد.
-وای هیونگ، عجب نمایش تاثیرگذاری بود. تو عالی بودی.یونگی با درموندگی به تهیونگ خیره شد.
~من فقط نمیتونم…تهیونگ پوزخندی زد و شوگا رو رها کرد. نگاهی به جونگ کوک که هنوز بین اون دو تا بادیگارد روی تخت اسیر بود، انداخت. ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو به زمین، جایی که سرنگ افتاده بود؛ داد. چشماش رو باریک کرد و خم شد. سرنگ حامل مواد قرمز رنگ رو برداشت و ابرویی بالا انداخت.
-به نظر جالب میاد، تا جایی که یادمه، تو قبلا به رنگ قرمز خیلی علاقه داشتی جونگ کوکا، مگه نه؟جونگ کوک ترسیده چشماش رو به مرد روبروش دوخت. از شوگا تونسته بود نجات پیدا کنه، اما از بی رحمی و حس انتقام جویی مرد روبروش، هیچ چیز نمیتونست نجاتش بده !
یونگی سری به معنای مخالفت تکون داد. دستش رو به سمت تهیونگ دراز کرد و گفت
~اون رو بده من تهیونگ.
YOU ARE READING
S̷l̷o̷w̷ ̷d̷e̷a̷t̷h̷
Fanfiction|مرگ تدریجی| کائنات دو تا رئیس مافیا رو کنار هم قرار میده که از قضا کیم تهیونگ آلفای خون خالص پک فکر میکنه که جئون جونگ کوک مسبب تمام بدبختیهاشه. طی یه درگیری جونگ کوک ضربه ای به سرش میخوره که باعث میشه حافظش رو از دست بده حالا کیم تهیونگ که تصمیم...