𝕻𝖆𝖗𝖙 ²³: هیونگِ حمایتگر

1.3K 213 194
                                    

امروز به جز این پارت، پارت بعدی هم آپ کردم تا به قول بعضی از ریدرامون، توی خماری پارت بعد که هیجانش بیشتره نمونید، با تشکر.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روی تخت بیمارستان نشسته بود و به بالش های پشتش تکیه داده بود. از زندگی توی بیمارستان خسته شده بود، اما...جیمین کنارش بود و این بزرگترین نعمت جونگ کوک از وقتی که حافظش رو از دست داده بود، محسوب میشد.

جیمین از خاطرات بچگیشون تعریف میکرد. شوخی میکرد، میخندید، لبخند های پر مهر و محبتی میزد و خلاصه از هر طریقی، محبتش رو نسبت به پسر کوچکتر ابراز میکرد. جونگ کوک هم فهمیده بود که جیمین اولین نفریه که توی زندگی جدیدش، دوست داره.

•••jk's pov•••

±بعد میدونی چی شد؟ نامجون هیونگ به جای غذا، خودِ ماهیتابه رو سوزوند. جین هیونگ هم اینقدر عصبانی شد که نامجون هیونگ مجبور شد برای اینکه از دلش دربیاره، یه سرویس قابلمه و ماهیتابه دیگه سفارش بده.

خندیدم و جیمین هیونگ هم به خنده افتاد. وقتی میخندید، چشماش هلالی شکل میشدن و من عاشق این ویژگیش بودم. اون واقعا خوش خنده و مهربون بود. گاهی از خودم میپرسم، یعنی همشون اینقدر مهربون و دوست داشتنی بودن؟

±وای، شوگا هیونگ و جین هیونگ همیشه آشپزی میکردن و به بقیه حتی اجازه نمیدادن به اجاق گاز نزدیک بشن. ما هم همیشه کار نظافت رو بر عهده میگرفتیم تا حداقل یه کاری کرده باشیم.

+مگه پولدار نبودیم؟ پس چرا خدمتکار نمی‌گرفتیم؟

±تو فکر کردی وقتی پدر و مادر تهیونگ به قتل رسیدن، علتش چی بود؟ اونا میخواستن ثروتشون رو صاحب بشن. تمام ثروتی که میبینی جمع کردیم به لطف تلاش های خودمونه. وقتی هم که تو اون کارا رو کردی، هیونگا دوباره بی پول و فقیر شدن. تهیونگ با دختر یکی از سهامدارای بزرگ کره ازدواج کرد و بعد از فوت اون سهامدار، تمام ثروتش به تنها دخترش که همسر تهیونگ میشد، رسید. اینطوری شد که هیونگا دوباره تونستن زندیگشون رو از نو بسازن.

+من چطوری تونستم تمام ثروتشون رو نابود کنم؟

±داستانش مفصله، چیزی نمیخوری؟

+نه.

صدای قدم های خشمگینی که محکم به زمین برخورد میکردن، گوش هامون رو تسخیر کرد و سکوت رو بینمون حاکم کرد. یونگی هیونگ با خشم مشهودی وارد اتاق شد. روپوش سفید و پیرهن سرمه‌ای که زیرش بود به علاوهٔ عینکی که زده بود، خیلی پر جذبه تر نشونش میداد. توی همین افکار بودم که یونگی هیونگ با خشم غرید
~من گفته بودم اجازه داری بری بیرون که دست هوسوک رو گرفتی و رفتی یه ساعت روی نیمکت زیر اون درختای لعنتی که از قضا یکیشون هم درخت فاکی گیلاس بود، نشستی؟ من اجازه دادم؟؟؟؟

S̷l̷o̷w̷ ̷d̷e̷a̷t̷h̷Donde viven las historias. Descúbrelo ahora