part4

407 63 17
                                    

رنگ آسمون کمی تیره تر از همیشه به نظر میرسید، باد ملایمی بین برگ ها درحال گردش بود و باعث کمی گردو خاک میشد
گردو خاک های که قابل دید نبودند، هوای سئول کم کم داشت سرد میشد و زمستون نزدیکتر از همیشه بود.

اون پسر سرمارو دوست داشت و از گرما بیزار بود چون براش مثل آتیش جهنم عذاب اور بود درحالی که بارون و برف زمستون تمام روحش رو نوازش میکرد، ولی نکته مهمی که برای تهیونگ به وجود اومده چشمای اون خواننده بود!
چشم های که حتی از تابستون هم براش گرم تر بود، انقدر بدنش رو داغ میکرد که از جهنم هم وحشتناک‌تر بود ولی برعکس همیشه لذت بخش، میشه گفت جهنم لذت بخش رو داخل چشمای مشکی رنگ جونگکوک میدید؟

نقطه به نقطه بدن اون پسر کاری میکرد تهیونگ از شدت داغی عرق بریزه، و این تنها گرمایی بود که تهیونگ دوسش داشت!
اون شاهزاده گرمایی که از خواننده موردعلاقش میگرفت رو دوست داشت، میخواست انقدری نزدیکش بهش که جونگکوکم گرمای وجودشو حس کنه.

انگشتای جونگکوک هنوز روی پیانو بود و چشماش غرق چشمای عسلی پسر مقابلش، یه احساس جدید درون جونگکوک درحال شکل گیری بود
احساسی که بخاطر چشمای اون پسر به وجود اومده بود، احساس نزدیکی زیاد انگاری که اون رو زمان زیادیه میشناسه، این وضعیت برای اون خواننده چقدر مبهم و گیج کننده بود.

زمان الان بی معنا بود چون اونا نمیدونستن چند دقیقست که خیره به چشمای همن و حرفی برای گفتن ندارن، البته کلی سوال مغز هاشونو به چالش کشیده بود ولی این لحظه انقدری براشون هیجان‌انگیز بود که بخوان سوال هارو بعدا مطرح کنن.

با زنگ خوردن یهویی موبایل پسرچشم عسلی جونگکوک تکون ارومی تو جا خورد و کمی خودش تو عقب کشید

"هوف چرا انقدر گرمه"
جمله‌ای بود که خواننده زیرلب زمزمه کرد بود و به شاهزاده که درحال قط کردن تماس بود خیره شد

"تایم کلاسمون برای امروز کافیه، چیزای که یاد گرفتی رو تو خونه تمرین کن چندتا فایل هم برات ارسال میکنم حتما ببین به دردت میخوره"
جونگکوک جمله هارو پشت سرهم بیان کرد و از صندلی بلند شد تا دفترچه رو بزاره داخل جعبه پیانو

درحالی که برمیگشت نگاهی به پسر مقابلش انداخت
"چرا خشکت زده ساسنگ عجیب غریب! نمیخوای بری؟"
تهیونگ با لقبی که کوک بهش داده بود یه تای ابروش بالا رفت
"چی؟ ساسنگ عجیب غریب؟ من شاگردتم"
جونگکوک سرش رو به معنای فهمیدن بالا و پایین کرد و لبخند حرصی رو لبش نشوند، نمیخواست چیزی بگه یا بحثی بکنه چون اون لحظه احساساتش براش قابل درک نبود از اونور خیلی خسته‌ بود و میخواست زودتر برسه خونش تا بتونه خودشو با حموم خفه کنه شاید اینطوری کمی فکرش آروم تر بشه.

"درکنار فایل ها میتونی چندتا ویدیوهم ببینی درکل تمرین زیاد باعث میشه زودتر یاد بگیری"
کوک کیفش رو برداشت و خیره به چشم های عسلی شاهزاده شد، انگاری که داشت با چشماش میگفت گورتو از استودیوم گم کن میخوام برم خونه!
و تهیونگ با فهمیدن این منظور که باید بلند بشه و بره دستی به کتش کشید
"اوه حتما توصیه هاتونو فراموش نمیکنم استاد، خسته نباشید"
با خدافظی سریعی که انجام داد از استودیو خارج شد و سعی کرد تپش های نامنظم قلبش رو ایگنور کنه

the eyes of the moonWhere stories live. Discover now