ᕱ⑅ᕱ 4

1.6K 215 51
                                    

୨୧ my petal ୨୧
part 4

୨୧ my petal ୨୧part 4

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.






کناری ایستاده بودن و منتظر اتمام جراحی بودن ،  نمیتونستن تا پایان عمل کاری از پیش ببرن. حدود ۱۰۰ پرسنل در اون اتاق بودن. دیر پیداش کرده بودن و حالا اون خرگوشک باردار میشد ولی حداقل نه با اسپرم دستکاری شده ای که اونها براش اماده کرده بودن. تهیونگ خوب میدونست معنی برچسبی که روی اون ظرف نمونه زده بودن چی بود. اون ها اون نمونه رو به ویروس فلج اطفال آلوده کرده بودن تا بچه ای که به دنیا میاد هم فلج باشه و اون ها بتونن به راحتی ازش استفاده کنن. تنها کاری که از دستش بر اومد ، این بود که نمونه رو جابه‌جا کنه ولی هیچکس متوجه این موضوع نشده بود ، جز خودش.

اونها میون حرفهای پرسنل ،متوجه شده بودن که اون کوچولو رو با دارو  نیمه فلج کرده بودن. خون تهیونگ به جوش اومده بود و یونا هم سعی میکرد هق هق هاش و زیر ماسک مخفی کنه. هوسوک اما حواسش جمع بود تا طبق نقشه صدای هیونجین روخوب ضبط کنه .

" این هایبرید ها به درد جامعه ما نمیخورن، همون بهتر که ازشون استفاده بشه تا سلامت جامعه ارتقا پیدا کنه. به خصوص این گونه خاص  هایبرید خرگوش که این آنتی بادی رو داره باید در راه علم مصرف بشه‌. حالا ما با تکثیر گونه اش ، به سرعت دارو رو میبریم تو فاز تولید انبوه و به اقتصاد کره هم کمک میکنیم. "

و بعد با اشاره به همکارش لب زد
"خب دیگه تموم شد، جمعش کنین"

با خروج هیونجین از اتاق ، هر سه به خرگوش کوچولو نزدیک تر شدن و بالای سرش ایستادن. 
" شما هایبرید و ببرین به اتاق ریکاوری ، درب کناری "
یونا به سرعت تایید کرد و تخت و به سمت خارج اتاق برد. هوسوک و تهیونگ هم بهش ملحق شدن. با خروج از اتاق با سرعت زیادی ، یونا تموم دم و دستگاه هایی که به خرگوش متصل بود ازش جدا کرد و تهیونگ با احتیاط تن سبک شده و بی جانش و بلند کرد و به سمت  در خروجی دوید.

" زود باشین تا نرسیدن!"

یونا گفت و به خرگوش نگاهی انداخت

"الهی بمیرم...چیکار کردن باهات کوچولوی من.."

هر سه به دو وارد پارکینگ شدن و ون بزرگ سفید رنگ که در واقع آمبولانس کلینیک بود رو پیدا کردن‌ . هوسوک با سرعت در ون و باز کرد .
" بزارش روی تخت تهیونگ "
هایبرید و روی تخت داخل ون خوابوند و خودش و یونا کنارش نشستند.  هوسوک سریعا در ماشین و بست  ، پشت فرمون رفت و با ترس از اونجا دور شد.

ᴍʏ ᴘᴇᴛᴀʟ | گلبرگ منWhere stories live. Discover now