part 10

112 14 0
                                    


یک ساعتی بی وقفه نشسته بودم توی کتابخونه که یهو یه عطر تلخ حس کردم سرمو چرخوندم ببینم چیه که دیدمش‌‌ بالا سرم با دوتا قهوه ...
یکیشو گذاشت جلوم و خودشم صندلی کناریم نشست ...
-اووو درس میخوندی؟
*بله ... ممنونم بابت قهوه ... مناسبت خاصی داره ؟
-نه خواستم خستگیتون دربیاد اقای کیم ...
دقت کردید فامیلامون یکسانه ...

با همون مسخره بازی همیشگیم گفتم

*نصف کره یا پارکن یا کیم ... چیز خاصی نیست
-هه بله راس میگید
*وقتتون یوقت اینجا تلف نشه استاد کیم
-خیر کنار شما اصلا وقتم تلف نمیشه که هیچ لذت هم میبرم ...
*اوه چه حرفا ... استاد کیم لذت بردنم بلده !
-مگه استاد کیم چشه!!!!ادم نیست؟
*نه ملکه عذاب منه !
-چرا انقدر از من بدت میاد جین؟
*فکر نمیکنم انقدر نزدیک باشیم که اجازه داده باشم به اسم کوچیک صدام کنید ... 
-اوکی اقای کیم سوکجین ... بنظرم  اگر عادت کنید من اطرافتون باشم براتون راحتتر میگذره در هر صورت من کوتاه نمیام ... برای هر چیزی توی زندگیم بیشتر از اینا تلاش میکنم ...
*هه موفق باشی این یکی میشه مثال نقض ...

بلند شد و رفت از کنارم نفس حبس شدم رو دادم بیرون و سرمو گذاشتم روی میز ...به حدی تپش قلب داشتم که حس میکردم تو سکوت کتابخونه همه متوجهش شدن ... لعنت بهت نامجون ... چرا اینجوری گفتم بهش اخه ...
فردا پس فردا وا بدم ضایع میشم که ...

ساعتو نگاه کردم طرفای ۵ بود باید میرفتم کافه مستقیم رفتم تو محوطه که با اتوبوس برم تا یه مسیری و کمتر یخ بزنم توی این سرمای استخوان سوز کره ...

واستاده بودم توی ایستگاه که با ماشینش اومد ... یه لحظه دلم ریخت اما توجه نشون ندادم ...

شیشه رو داد پایین و گفت :
-اقای کیم تشریف بیارید هم مسیریم میرم کافه ...
*ممنون شما بفرمایید

چندتایی از بچه ها بودن که نمیخواستم ضایع بازی بشه  پس محترمانه ردش کردم که دوباره گفت
-بیا جین دارم میرم بدو ...
دیدم تمام ادمای داخل ایستگاه دارن نگام میکنن و تو نگاهشون یه چیز بود
"برو دیگه خنگی مگه تو این هوا ماشین رو  بیخیال میشی"
و اجبارا رفتم سمت ماشینش و  نشستم ...

*کارت مزخرف بود منو مجبور کردی بخاطر نگاهای بقیه بیام تو ماشینت ....
-جین کوتاه بیا این فقط یه همراهیِ کوتاهه ... همه از این کارا میکنن بعدشم من میخوام بمیرم اما تو توی اون سرما بیرون وانستی !

 همه از این کارا میکنن بعدشم من میخوام بمیرم اما تو توی اون سرما بیرون وانستی !

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
His Eyes [چشمانش]Where stories live. Discover now