part 3

131 21 1
                                    

رفتم سمت فروشگاه بزرگی که توش کار میکردم ...
وارد که شدم آجومای مهربون رو دیدم
-سلام آجوما من اومدم شما دیگه برید استراحت کنید
-اووو پسرم ممنونم ازت ... تو همیشه مسئولیت پذیر بودی خوشحالم اینجایی
درست تموم شد خودم کمکت میکنم یه فروشگاه بزرگ بزنی
هربار همینو میگفت و قلبم از این همه لطف منقلب میشد ...

بعد از راس و ریس کردن همه چی نشستم پشت کانتر که اگر کسی اومد راهنمایی کنم تا حدود یازده شب شلوغ بود و اکثر خریدا نودل و غذا   نوشیدنی بود ... حدودای ۱۲ شب بود که در مغازه بازشد و یه مرد سیاهپوش وارد شد ... قبلا هم میومد ولی خب تاحالا توجه نکرده بودم بهش.... انقدر شبا دردسر درست میکردن که یه ماشین پلیس گذاشته بودن نزدیکی مغازه ولی اون سمت خیابون و بهمون یه پیجر داده بودن که اونو موقع خرابکاری بزنیم ...

مرد رفت سمت قفسه های نوشیدنی و یک ویسکی سنگین برداشت نگاش کرد و اومد سمت کانتر ...

-۲تا پاکت اولترا و این ویسکی-بله؟سرشو بالا نیورد ولی چشماشو اورد بالا و نگام کرد

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

-۲تا پاکت اولترا و این ویسکی
-بله؟
سرشو بالا نیورد ولی چشماشو اورد بالا و نگام کرد ...
-چه چشمای بزرگی!
-با من بودین؟
-حساب کن
-شد ۷۱ دلار
یه اسکناس صد دلاری انداخت رو میز و سیگارشو روشن کرد و زد بیرون
-آقا بقیه پولتون
رفتم دنبالش که دیدم یعالمه ادم دیگه کنارش و در ماشینو براش باز کردن و قبل سوار شدن دوباره نگام کرد و رفت ...

به رفتنش نگاه کردم و با اومدن مشتری برگشتم تو مغازه
تمام مدت داشتم فکر میکردم ... مافیا بود ... قاچاقچی بود پس... الکی تیپ زده بود... نه بابا شاید بچه این وزیرا بوده ... اصلا چرا خودش خرید کرد وقتی انقد ادم دورش بودن ... عااااییییش .... دیدمش بقیه پولشو پس بدم حتما

فردا صبحش بصورت جنازه رسیدم خونه و دیدم هردوتاشون خوابن ...
من و جیمین و جین از همون اول قرار گذاشتیم یه خونه بگیریم که هزینه کم بشه
هیچ کدوممون هم نه دوست داشتیم نه دوست پسر ... روابطمون در حد همون وان نایت توی بار و کلاب بود ... هیچ وقت دائمی نمیشد که به خونه برسه ! پس خودمونو اذیت نکردیم و سه تایی یه خونه ی ارزون اما نو گرفتیم

جین و جیمین خواب بودن منم اروم رفتم و روی تشکم ولو شدم ... به ثانیه ای خوابم برد ... تو خواب فقط چشمای اون آقاهه رو میدیدم ... یهو پریدم از خواب ... عاااح خدا این چی بود اخه ...

ساعت ۴بعدازظهر بود ... چقد خوابیده بودم ...

His Eyes [چشمانش]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora