part 29

60 6 0
                                    

نمیدونم چقدر گذشته بود اما با سر درد شدید چشمامو باز کردم نور ضعیفی اطراف اتاق بود ، با نگاه به اطرافم فهمیدم تو اتاق تهیونگم ...

همه جام درد میکرد و نمیتونستم دستامو تکون بدم ، سرمو چرخوندم و دیدم تهیونگ کنار دستم به خواب رفته و دستمو گرفته...

تو دلم به حالتش خندیدم  و خیلی محو سعی کردم تکون بخورم که سراسیمه بیدار شد و نگاهم کرد ...

- اووه کوک ... عزیزم بیدار شدی ...

نگاهش پر از ترس و نگرانی بود ... با ملایمت دست کشید روی موهام و نرم نوازشم کرد ...
با صدای خفه  و خشداری گفتم ...

-اآآب ...بــده
-آب میخوای ...الان... الان میارم

از روی میز سریع یه لیوان آب ریخت و اورد بالاسرم و دستشو گذاشت پشتم

-میتونی بلندشی صبر کن اروم یکم بلندشو

با درد و ناله کمی نیمخیز شدم و جرعه ای آب خوردم

- درد داری کوکی؟ کجات درد میکنه؟
- عاح سرممم
- الان میگم دکتر بیاد

سریع با دکتر تماس گرفت ...تا رسیدن دکتر کنارم نشسته بود و دستمو نوازش میکرد و میبوسید ...

بیدار بودم اما انقدر بی انرژی بودم که نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم اتفاقات رو بصورت محو به یاد می آوردم ...
بیهوش شدنم و کتک خوردن و شلیک به دستم و بعد دیگه چیزی یادم نمیومد ...

دکتر که گویا از آشنایان تهیونگ بود معاینم کرد

-همه چیز خوبه سردردت بخاطر ضربه اس و به مرور بهتر میشه  اما باید تقویت بشی خون از دست دادی از طرفی بهتره حرکت کنی ، با کمک تهیونگ راه برو تا زودتر کبودیات و زخمات ترمیم بشه ... فردا میتونی بری حموم ، داروهاتم میزارم برات تهیونگ همه رو سرساعت بهت میده نگران نباش بهت مسکن میزنم تا دردت بهتر بشه....

سر تکون دادم و بعد تزریق مسکن همراه تهیونگ از اتاق خارج شد ... تمام بدنم وحشتناک درد میکردچشمامو بستم و سعی کردم تکون نخورم تا مسکن تاثیرشو بزاره ....

با صدای در اتاق چشمامو باز کردم تهیونگ بی سر وصدا اومد کنارم نشست ...

-کوکی؟
نگاهش کردم
-من معذرت میخوام ... تو ... تو ...بخاطر من آسیب دیدی من نتونستم مراقبت باشم ... ببخشیدددد

با سختی لب زدم
-ته..یونگ.... من ... عاااح ... 
-عشق من حرف نزن به خودت فشار نیار استراحت کن ...

چشمامو روی هم فشار دادم و دوباره به عالم خواب رفتم ...

با صدای جیمین بیدار شدم
-عاااح جانگکوکااا بیدار شدی چی شده اخه این عوضی این بلارو سرت اورده
*جانگکوک حالت خوبه ؟ چه اتفاقی افتاده برات ... تو جات اینجا امن نیست برمیگردیم خونه خودمون

His Eyes [چشمانش]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz