part 27

77 5 1
                                    

یک ماهی از زندگی کنارهم گذشته بود و روز های من به دانشگاه میگذشت و جین و جیمینو اونجا میدیدم و عصرا برمیگشتم خونه چون اصولا تهیونگ حدود 9-10 شب میرسید خونه و عملا کاری برای انجام دادن نداشتم

جیمین از بار اخراج شد و بعنوان کمک باریستا کنار جین مشغول به کار شده بود ...
هرچند گویا یونگی بهش پیشنهاد داده بود اما قبول نکرده بود

منم بخاطر مخالفت های تهیونگ دیگه فروشگاه نرفتم و نزدیکیِ خونه ی تهیونگ شیفت بعدازظهر بعنوان مربی خصوصی باشگاه مشغول شده بودم و دو هفته ای بود که کارمو شروع کرده بودم ...

بعد از کار وارد خونه شدم  و با دیدن دوستای تهیونگ که دور میز جمع شده بود و خیلی جدی حرف میزدن معذب سلام دادم و همگی برگشتن سمتم نگام کردن و سلام دادن و تهیونگ فقط به نگاهی اکتفا کرد ... بی حرف وارد طبقه دوم شدم ...

برام عجیب بود توقع داشتم بیاد جلو و خیلی گرم باهام حرف بزنه و منو معرفی کنه اما خیلی سرد نگام کرد

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

برام عجیب بود توقع داشتم بیاد جلو و خیلی گرم باهام حرف بزنه و منو معرفی کنه اما خیلی سرد نگام کرد ...
جعبه ی کادویی که گرفته بودم رو گذاشتم روی میز کارش و از اتاق خارج شدم

درب اتاق خواب به اتاق کار دید داشت لم دادم روی مبل و توی گوشی داشتم میچرخیدم که دیدم اومد بالا و رفت سراغ میز کارش  ...

جعبه رو برداشت و دید و در کمال ناباوری به طرفی پرتش کرد و برگه هایی که میخواست رو برداشت و رفت ...

تمام تنم یخ زد ... انقدر بی اهمیت بودم براش ...

نمیدونم چرا ولی بغض گلومو فشار میداد و نمیخواستم تهیونگ این حالتمو ببینه ...
تصمیم گرفتم برم بیرون ...

بی سر و صدا از پله ها وارد سالن شدم و سمت در خروجی رفتم ...
که صداشو شنیدم ...

- کجا؟
- بیرون
- دارم میبینم کجا خب؟
-خونه خودم ... تو به کارات برس
- واستا راننده ببردت
-نمیخواد خودم میرم ...

و درو محکم کوبیدم و عملا از تهیونگ فرار کردم ...

تو خیابون مشغول قدم زدن شدم قلبم از کار تهیونگ سنگین بود...
مگه چه کار بدی کرده بودم...
تمام فکر و ذهنم این بود که خیالش راحت شده مال اون شدم و حالا دیگه براش تکراری شدم ...

His Eyes [چشمانش]Onde histórias criam vida. Descubra agora