0|1
ساعت پنج و سی و یک دقیقه ی عصر، ساعت کاری تموم شده بود و بالأخره بعد از یک روز که به سادگی براش سپری نشده بود، طبقه ی دوم کافه دنج و محبوبش، جایی بود که میشد اون رو برای فرار از آشوب جهان بیرون پیدا کرد. اون پسر با سلیقه منحصر به فردش، هرچند مدت سری به اون کافه دلنواز میزد و درحالیکه نور کم جون غروب خورشید، پوستش رو نوازش می کرد، کتابی به سلیقه صاحب کافه میخوند و دمنوش انارش رو مزه مزه میکرد و گاهی هم فقط به تماشای غروب می نشست و از سکوت اون مکان لذت میبرد.
اون کافه بوی زندگی میداد و گاهی ازش دلبری میکرد و اون رو به یاد روزهای بی دغدغه زندگیش مینداخت.-با کمی شکلات چطوری؟
-اگه به حساب خودت باشه، چرا که نه؟
پسر کوچکتر به دختر جوانی که مثل همیشه موهای خرمایی رنگش رو مرتب پشت سرش بافته بود و هنوز فرصت نکرده بود که پیش بند کارش رو باز کنه گفت و باعث شد دختر اخم تصنعی و بانمکی بکنه:
-مگه کسی هم به غیر از صاحب کافه حساب تو رو تسویه میکنه، جونگ؟هیرا با دست اشاره ای به خودش کرد و جونگ کوک رو به خنده انداخت:
-نونا فقط میخواستم مطمئن بشم.
-هاح! همه انارهای نازنین باغچه ارثیه ام رو خرج خورد و خوراک آقا میکنم، اون وقت میگه میخوام مطمئن بشم.
لبخند سبکی روی صورت پسر نقش بست. هیرا می دونست که این روزها، شغل پسر چقدر براش دردسر درست میکنه و تلاش خودش رو میکرد تا حتی برای چند لحظه، حواس پسر رو پرت چیز دیگه ای بکنه.
-راستی تا یادم نرفته، دو تا بطری شراب انار برات کنار گذاشتم، فراموش نکنی ببری.
-ممنونم هیرا.
دختر بزرگتر لبخند درخشانی به روی پسر پاشید اما هنوز هم میدید که جایی از کار میلنگه. فکر پسر مشغول بود اما مشغول چی؟ جونگ کوک ترفیع گرفته بود و با مرخصی یکه ماهه اش هم موافقت شده بود و حالا با خیال راحت می تونست برای مدتی هم که شده، برای خودش زمان بذاره.
-بهم بگو، پسر!
-چی رو نونا؟
-هی فکر نکن میتونی نونا رو دست به سر کنی! من رنگ نگاهت رو میخونم.
صندلی رو جلوتر کشید و مشتاق به جونگ کوک خیره موند تا بهش بگه مشکل کجاست. جونگ کوک همیشه آروم بود، به ندرت دلیلی پیدا میشد که باعث آشوبش بشه و از اولین روزی که وارد سازمان شده بود تا حالا که اواخر بیست سالگیش رو میگذروند، روز به روز گوشه گیرتر میشد.
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐕𝐢𝐬𝐢𝐨𝐧 - ویژن
Fanfiction-ویژن- نویسنده: پریماه کاپل: ویکوک ژانر: سکرت خلاصه: -تو اعتقادی به خدا نداری. جونگکوک رو به روی مرد بزرگتر ایستاده بود و به لطف بوت های چرم مشکی رنگش، اختلاف قدی شون حالا به چشم نمیومد. دست هاش رو داخل جیب اوِرکت مرد کرد و زمزمه وار بهش گفت. -دار...