0|4
-به کسی نگفتی، مگه نه؟
یک ماه از آخرین باری که لیزا مارتینز رو ملاقات کرده بود می گذشت، سازمان اصرار داشت که جونگ کوک بیشتر از قبل به تراپیست مراجعه کنه اما جونگ کوک با تمام توانش مقابل خواسته ی اون ها می ایستاد چون محض رضای فاک؟ اون اصلاً نیازی به تراپیست نمی دید. از یک ماه پیش تهیونگ رو فقط گذرا و اون هم داخل ملاقات های خصوصی سازمان می دید، نه چیزی بیشتر و هربار که قلب دلتنگش رو مجاب می کرد به اینکه اون یک وارث کوفتیه و بدون شک سرش شلوغ تر از اینه که بخواد هرروز نگران جونگ کوک باشه یا وقتش رو صرف اون پسر کنه، آخرین جمله ی اون مرد رو به یاد می آورد و قلبش تندتر از قبل می تپید.
"-تو قلبم رو دوباره میشکنی.
-نه دوباره!"
جونگ کوک خیلی اتفاقی به گذشته اشون اشاره کرده بود، نه اینکه بخواد خاطراتشون رو نبش قبر کنه اما ضمیر ناخودآگاهش فعال بود و گهگاهی اون رو به عقب برمیگردوند، چیزی به اسکیپیسم یا فرار از واقعیت به دنیای مجازی. تمایلی نداشت چیزی رو به تهیونگ تحمیل یا اینکه مجبورش کنه از گذشته خاطراتش رو به یاد بیاره در حالیکه اصلاش نمی دونست چطور در مرحله ی اول اون ها رو فراموش کرده اما می دونست که ترجیح می داد تهیونگ همه چیز رو به یاد بیاره و بعد مفصل باهاش راجع به همه چیز صحبت کنه، راجع به خودشون و حالا چیزی که این روزها دلیل اصلی خودخوری اون پسر بود، فقط یک سؤال بود:
"آیا تهیونگ چیزی رو از گذشته به یاد آورده؟"
جوابی برای این سوال نداشت، ذهن حساس و پردازشگرش نمی تونست به این فکر نکنه که شاید تهیونگ همه چیز رو به یادآورده و حالا داره ازش دوری میکنه و پسر کوچکتر فقط به این فکر میکرد که این بار برای همیشه می شکست اگه دوباره از طرف تهیونگ پس زده میشد.
-وجود تو خطرناکه جونگ کوک، یا بهتر بگم مایه نفرت و انزجاره. اگر کسی متوجه توانایی تو بشه، یا دستگیر میشی و در خوش بینانه ترین حالت ازت به عنوان یه اسلحه انسانی استفاده میکنن اما در بدترین حالت... کشته میشی.
تکرار این جمله به جونگ کوک حس تهوع می داد، کشته می شد؟ داخل ذهنش پوزخند پررنگی به تصورات کورکورانه اون زن زد، خواسته ی قلبی اش این بود که کسی اونقدر شهامت داشته باشه و تمام ترحمش رو نشون اون پسر بده و دست به قتلش بزنه اما... کی میتونست ابزار جنگی رو از بین ببره وقتی اون سلاح حتی هیچ آسیبی نمی دید؟ جونگ کوک به معنای واقعی کلمه ضد ضربه بود، هیچ واکنشی نسبت به درد نشون نمی داد و حتی اگه زخمی میشد یا خونریزی میکرد، اون زخم در کوتاه ترین زمان ممکن بسته می شد. از کدوم مرگ حرف می زد.
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐕𝐢𝐬𝐢𝐨𝐧 - ویژن
Fanfiction-ویژن- نویسنده: پریماه کاپل: ویکوک ژانر: سکرت خلاصه: -تو اعتقادی به خدا نداری. جونگکوک رو به روی مرد بزرگتر ایستاده بود و به لطف بوت های چرم مشکی رنگش، اختلاف قدی شون حالا به چشم نمیومد. دست هاش رو داخل جیب اوِرکت مرد کرد و زمزمه وار بهش گفت. -دار...