0|2
بیدار بود، کل دیشب رو و میتونست قسم بخوره که اولین شبی بود که بعد از مدتها، به همهی خاطرههایی که با تهیونگ داشت فکر نکرده بود، چون محض رضای مسیح، همهچیز برای یک لحظه خیلی واقعیتر از چیزی بود که به خیال داشتن دوباره اون مرد فکر کنه وقتی که زبونش رو داخل دهنش داشت و هنوز طعم لیمو-عسلی رو میداد که خودش برای اولین بار مرد رو مجاب به امتحانش کرده بود و بعد از اون به یه روتین برای زندگیش تبدیل شده بود، درست مثل خودش. به این فکر نمیکرد که جسارت بوسیدن اون رو مرد که فقط نگاهِ خیره و خمارش ذوبش میکرد رو از کجا آورده یا اینکه چرا در طول مسیر برگشت هیچکدوم درباره اون اتفاق چیزی نگفتن وقتی جونگکوک میتونست عذرخواهی کنه بابت ناگهانی بوسیدنش و تهیونگ این حق رو داشت که عصبانی بشه اما جوری برخورد کرده بود انگار که بوسیدن هم یه عادت براشونه و اینکه کنار رود و زیر نور مهتاب باشن فقط رومانتیکترش میکنه انگار نه انگار که قرار بود یه جسد رو دفن کنن.
جونگکوک اما از بوسیدن تهیونگ پشیمون نبود، این رو خوب میدونست که مرد بزرگتر بلد نیست خودش رو از زندگی کسی حذف کنه اما جوری روی وجود بقیه خط میکشید انگار که هیچوقت جایی توی دفترچهی خاطراتش نداشتن و حالا که یک بار این اتفاق برای جونگکوک افتاده بود، تکرار دوبارهش کمی میترسوندش و تمام طول شب انقدر به این افکارش شاخ و برگ داد که دمدمای صبح و وقتی نوبت به بلند شدن آلارم ساعت روی میز رسید، خوابش برد و همین باعث شد که برای بار اول توی زندگیاش کمی دیر از خواب بلند بشه و حالا که به سازمان رسیده بود، فقط چهار دقیقه و بیست و نه ثانیه زمان داشت تا خودش رو به سالن کنفرانس برسونه.
البته قبل از اینکه نگاهش به اون لیموزین پنج دری بیفته که دقیقاً مقصد مشترکی با جئون داشت.
جونگکوک نگاهش رو حرصی روی ماشین چرخوند و کمی از پوست لبش رو کند، قبل از اینکه موتور BMW محبوبش رو به سمت اون ماشین به حرکت دربیاره و با لایی کشیدن دقیقاً از مقابلش، حتی برای کمتر از سی ثانیه هم شده زمان رو ازش بدزده.
-قدرت و ثروتت رو به رخ کی میکشی؟
تهیونگ اما برخلاف اون پسر لجباز، شبش رو به آرومی به صبح رسونده بود و برای اولین بار بعد از یک مدت طولانی، آرومترین خوابش رو تجربه کرده بود و صبح رو هم به تماسهای تلفنی اختصاص داده بود که شب به لطف جونگکوک از دست داده بود و میتونست با قاطعیت بگه که نرمالترین روز زندگیش رو سپری میکنه البته تا قبل از اینکه پسر موتورسوار رو مقابل ماشینش ببینه. اخمهاش از حماقت و رفتار پرخطری که پسر نشون داده بود توی هم رفت و زیرلب جوری که مطمئن نبود رانندهش میتونه بشنوه یا نه، غرید:
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐕𝐢𝐬𝐢𝐨𝐧 - ویژن
Fanfiction-ویژن- نویسنده: پریماه کاپل: ویکوک ژانر: سکرت خلاصه: -تو اعتقادی به خدا نداری. جونگکوک رو به روی مرد بزرگتر ایستاده بود و به لطف بوت های چرم مشکی رنگش، اختلاف قدی شون حالا به چشم نمیومد. دست هاش رو داخل جیب اوِرکت مرد کرد و زمزمه وار بهش گفت. -دار...