0|7
یک هفته از زمانی که زنگ تلفن، آرامشِ خلوت دو نفرهاشون رو شکسته بود میگذشت و جونگکوک با اینکه خشمِ عمیقتری رو تا حالا نسبت به هیچ چیزی حس نکرده بود مگر همون تلفنِ لعنت شده، اما با این حال هنوز هم تک به تکِ شیرینیهایی که فرصت کرده بود تا با مرد بزرگتر تجربه کنه رو در جلوترین نقطه از خاطرات و ذهنش قرار داده بود و امکان نداشت که بتونه برای لحظهای اونها رو فراموش کنه ولی به خاطر پیامی که پروفسور دانتون، رئیس دانشگاهِ ملی برای اون دو نفر گذاشته بود، باید ذهنش رو روی پلن جدیدشون متمرکز میکرد.
پروفسور دو پسر رو دقیقاً از اولین روزهای تحصیلشون توی اون دانشگاه میشناخت و امکان نداشت بتونه اون دو نفر رو فراموش کنه وقتی هر روز یکی از اونها، رکورد اون یکی رو میشکست و موفقیتها و جوایز بیشتری رو براش به ارمغان میآورد و برای همین هم بود که بعد از گذشت چندین سال از آخرین حضور اونها توی اون دانشگاه، دوباره باهاشون ارتباط برقرار کرده بود و ازشون درخواست کرده بود تا مسئولیت دانشگاه رو در هفتهی آینده به عهده بگیرن چراکه اون هفته، فستیوالِ مربوط به جشن هالووین برگزار میشد و هیچ کسی لایقتر و آشناتر به محیط دانشگاه وجود نداشت جزء اون دو نفر که تمام تلاششون رو به کار بگیرن تا قتلی اتفاق نیفته یا اگر هم افتاد، خبرش جایی درز پیدا نکنه تا زمانی که فستیوال تموم بشه و افبیآی به خیال خام خودشون قاتل رو پیدا کنه.
اما جونگکوک توقع نداشت که اولین قتل به این زودی اتفاق بیفته. یکمِ اکتبر، اولین هفتهی فستیوال؛ پسر کوچکتر خودش رو در حالی پیدا کرد که داخل یکی از خانههای جنزدهی محوطهی دانشگاهه که دانشجوها به همین مناسبت برپا کرده بودن و خودش و تهیونگ هم قبلاً یکی ازشون ساخته بودن، مثل همیشه دستهایی رو میدید که متعلق بهش نبود اما تنها تفاوتش این بود که به جای خفه کردنِ دانشجویی که نمیشناخت، اون دستها به زیبایی مشغولِ بریدنِ گلویِ اون دختر بودن و جونگکوک تقریباً شکی نداشت که اگر خودش به چشم قتلِ اون دختر رو نمیدید، جسدش رو با بقیهی جسدهایِ تزئینیِ هالووین اشتباه میگرفت.
در هشتمِ اکتبر و دومین هفته از فستیوالِ پاییزه، جونگکوک به طرز مسخرهای دیگه نمیدونست باید توقع چه چیزهایی رو داشته باشه چون واضح بود که قاتل اون مکان رو به عنوان یک موقعیت عالی برای سوء قصدهاش استفاده میکنه چون میتونست قتلهای وقعیاش رو تقلبی جا بزنه و هیچکس هم قرار نبود از رازش باخبر بشه، بنابراین جونگکوک قتلی شبیه قبلیها رو تماشا کرد و فردای اون روز خیلی اتفاقی همه چیز رو جوری طراحی کرد که یکی از کارمندهای خدماتِ اون دانشگاه، با اون جسد مواجه و ازش باخبر بشه.
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐕𝐢𝐬𝐢𝐨𝐧 - ویژن
Fanfiction-ویژن- نویسنده: پریماه کاپل: ویکوک ژانر: سکرت خلاصه: -تو اعتقادی به خدا نداری. جونگکوک رو به روی مرد بزرگتر ایستاده بود و به لطف بوت های چرم مشکی رنگش، اختلاف قدی شون حالا به چشم نمیومد. دست هاش رو داخل جیب اوِرکت مرد کرد و زمزمه وار بهش گفت. -دار...