-هشتمین برگ پاییز-

15 7 3
                                    

0|8

با پایان گرفتن ماه اکتبر، هوا حتی از قبل هم سردتر شده بود، کره زمستان‌های سردی داشت اما امسال سرما رو به شیوه‌ی جدیدی تجربه می‌کرد و جونگ‌کوک هم می‌تونست تایید کنه که شاید هیچوقت به اندازه‌ی ونکوور یا موسکو سرد نشه اما سوزی که به تنش می‌نشست بیشتر از همیشه بود. خیابونِ خلوتی که آپارتمانش داخلش قرار داشت رو به آرومی قدم می‌زد، آسمان خاکستری بود و می‌تونست تلاش عاجزانه‌ی خورشید برای بیرون اومدن از پشت انبوهی از ابرها رو ببینه اما قرار نبود موفق بشه. پیاده‌رو خالی بود و بلوط‌های بلند قامت و همیشه‌سبزی که حاشیه‌ی پیاده‌رو رو پر کرده بودن، کمی از تنهاییِ کم می‌کرد. کافه‌ای که به تازگی در نزدیکی آپارتمانش، برای کریسمس آماده می‌شد و این رو می‌تونست با نگاه کردن به گربه‌ی پشمی و سفید رنگی که لا به لای ریسه‌های رنگی گیر افتاده بود، تشخیص بده. آهِ کوتاهی از تصویر بی‌نقص مقابلش کشید. ذهنش بی‌وقفه درگیر تهیونگ بود، جوری که آماده شدن برای سال جدید رو به فراموشی سپرده بود هرچند که کمی زود بود.

تهیونگ، امروز اون رو کاملاً برای خودش داشت، جونگ‌کوک نمی‌دونست تهیونگ چقدر راجع به علاقه‌اش ازش میدونه اما فهمیدنش اونقدرها هم سخت نبود؛ هرکسی که نگاه‌های اون رو به روی مرد بزرگتر می‌دید، می‌تونست تشخیص بده که چیزی بین اون دو نفر وجود داره چون چشم‌ها... اون‌ها هرگز دروغ نمی‌گفتن و جونگ‌کوک دیگه حتی نمی‌تونست خودش رو وادار به دوست نداشتنِ اون مرد بکنه وقتی موهای تیره رنگِ اون مرد رو بارها تصور کرده بود که چه طور زیر دست‌هاش چنگ زده میشن و خوش‌حالت‌تر از همیشه به نظر می‌رسن وقتی پریشون روی پیشونی‌اش می‌ریزن و باعث میشن که در آستانه‌ی سی و چند سالگی، مثل یه نوجوون به نظر بیاد. ابروهاش که قابِ صورتش بودن و چشم‌هایی که که رنگِ خالصِ نگاهش می‌تونست هرجا و هرلحظه جونگ‌کوک رو به زانو در بیاره. تهیونگ نمی‌دونست که خاص‌ترین رؤیای جونگ‌کوک اینه که وقتی خوابه دونه دونه مژه‌های بلندش رو بشمره و ببوسه تا شب رو با اون زیبایی صبح کرده باشه. کینکی‌ترین نیازش این بود که بدونه وقتی روی لگن مرد بالا و پایین میشه، حالت چهره‌اش چقدر پرستیدنیه وقتی خال‌های روی صورتش رو چند بار می‌بوسه؟ یا تتویِ روی گردنش که هربار نگاه کردن بهش، مطمئنش می‌کرد که اون مرد چقدر جسارت رو توی خودش جا داده چطور با هیکی‌هایی که از خودش به جا گذاشته قراره تصویر هات‌تری باشه؟

-نمی‌دونی، مگه نه؟

رو به روی درِ واحدش، کلید از بینِ انگشت‌های یخ‌زده‌اش که به سختی با اون دستکش‌های نیم‌بند پوشونده شده بود سر خورد و پسر کوچک‌تر مجبور شد بعد از دوباره خم شدن برای پیدا کردن کلید، با تأخیر وارد خونه‌اش بشه. کتِ بلندی که پوشیده بود رو روی آویز گذاشت و داخلِ کمد جا داد و بعد از اون، ستِ هودی و شلوارِ کاربنی رنگی رو انتخاب کرد تا به جاش بپوشه.

𝐓𝐡𝐞 𝐕𝐢𝐬𝐢𝐨𝐧 - ویژنWhere stories live. Discover now