ا عصبانیتی که تا اون لحظه هیچکس ندیده بود طرف عمارت جئون رفت و با اخم و عصبانیت رو به نگهبان گفت.
_این در رو باز کن تا خودتو و اون صگ صفت داخل این عمارت کثیف رو به اون دنیا نفرستادم.
نگهبان ترسیده نگاهی به پشت سر امگا که پسر و نوه آقای جئون بود انداخت.
با تکون خوردن سر هاشون آروم و با احتیاط در رو باز کرد تا اون گرگ وحشی وارد بشه.
_امشب این عمارت رو با صاحب رذلش آتیش میزنم.
از کنار همه ی اون خدمتکار های متعجب گذشت و از در اصلی عبور کرد و وارد عمارت جئون شد.
_با زبون خوش بچه هامو بده جئون..
_بچه هات؟ اونا نوه های منن
همونطور که از پله ها پایین میومد جواب امگارو داد.
جیمین کل عمارت رو کنکاش کرد تا اثری از بچه هاش پیدا کنه.
_جئون بزار همه چی آروم تموم شه، بچه هامو بده.
با نشنیدن هیچ حرفی از سمت جئون خون جلوی چشم هاش رو. گرفت، به سرعت خودش رو به جئون رسوند و یقه پیراهن مشکیش رو توی دست هاش گرفت و محکم فشار داد و سمت خودش کشوند.
_همین الان میتونم اون خره خره کثیفت رو زیر دندون هام خرد کنم پس با زبون خوش بگو توله هام کجان تا همین جا به درک واصلت نکردم..
_به یه شرط میگم بچهات کجان
_نه بابا امر دیگه ای؟ شرط و شروط هم میزاری واسم؟ بشین بابا تا نزدم صورت چروکیده ات رو ناقص کنم.
پیرمرد رو محکم به عقب هل داد و از پله ها بالا رفت تا سوراخ به سوراخ اون عمارت رو بگرده تا توله آلفاهاش رو پیدا کنه.
اتاق هارو تک تک به تک با تمام جزئیاتش رو گشت اما اثری از بچه هاش پیدا نکرد..
فقط مونده بود اتاق خود جئون..
سریع به سمت اتاق جئون که رنگ در اتاقش نسبت به بقیه تیره تر بود رفت.
بدون مکث دستگیره در رو پایین کشوند و وارد شد.
_بچه ها اینجایید؟
_آپا؟
با دیدن دوتا پسراش که کاملا سالم رو تخت دراز کشیده بودن.. قطره اشکی از چشم هاش پایین چکید
خودشو به توله هاش رسوند و با عشق و دلتنگی اونارو به بغل گرفت.
_آخ قربونتون برم.. اذیتتون که نکرد ها؟ به آپا بگید خب؟ هرکاری باهاتون کرده باشه رو سرش میارم.
_نه آپا اذیتمون نکرد.. اون پدربزرگ ماست؟
با شنیدن صدای در و قدم های محکمی سرش رو از روی شونه های پسراش برداشت و با اخم به عامل شکستن خلوت خودشون توپید.
YOU ARE READING
ᴅɪꜱᴛᴀɴᴄᴇ
Fanfictionسال ها استوار و قوی زندگی کرد تا دوتا توله آلفاش احساس نداشتن والد آلفا رو تجربه نکنند. اما.. اونا نیاز به والد آلفا دارن.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کاپل: ویمینکوک ژانر: عاشقانه.. اسمات...