part fifteen

1.4K 272 98
                                    

تلفنش رو روشن کرد و با رئیس بیمارستان تماس گرفت.. مطمئنن کلی از دستش عصبانی بود..

به دومین بوق نرسید..

_اس...

_ببخشید شما؟

_استاد ببخشید..

_بخشش؟ جیمین تو واقعا بیمارستان رو خونه خاله فرض کردی؟ 

کلافه نفسشو فوت مانند بیرون داد و منتظر شد تا استاد خشنش آروم بگیره..

_مرخصی گرفتی.. اوکی مشکلی نیست همه نیاز به استراحت دارند.. دلیلش رو نگفتی.. بازم مشکلی نیست شاید شخصی بوده.. اما نباید به من یه خبر بدی؟ تو دست من امانتی جیمین، هر روزی که از این یه هفته میگذشت دست به گوشی منتظر یه زنگ از طرف تو بودم... الان زنگ میزنی؟ وقتی که از نگرانی هیچی ازم نمونده؟

با شرم لبشو گاز گرفت و به گوشه ای از دیوار خیره شد.

بالاخره که چی؟ آخرش که قرار بود بفهمه، پس چه بهتر الان حرف بزنه.

_استاد باید ببینمتون..

_بیما..

_بیمارستان نه.. خصوصی

_بیا خونه من.. باهم حرف میزنیم.

_باشه، همین الان راه میوفتم

_مراقب خودت باش پسره ی سرتق

با لبخند گوشی رو قطع کرد..
پشتش به یه حامی گرم بود..

نگاهی به لباس هاش انداخت... هنوزم لباس های دیشب تنش بودن..

از اتاق خارج شد و سمت اتاق تهکوک رفت.. بالاخره اونا خونه خودشون بود و قطعا لباسی هم اینجا داشتند.

وارد اتاق شد و با دیدن دوتا آلفا که با دهن باز به خواب رفتن و خر و پف های ریز و کیوتی از بین لب هاشون به بیرون راه پیدا میکنه لبخندی زد.

وارد کلوزت روم اتاقشون شد و متفکر دستشو زیر چونه اش گذاشت تا بهترین لباس و البته بهترین سایز رو برای خودش پیدا کنه.

از کنار هر لباسی که میگذشت.. به سایز هاشون نگاه میکرد..

استاد شین جای پدرش بود.. پس میتونست بدون هیچ گونه تیپ رسمی به خونش بره..

هودیِ مشکی رو از روی رگال پایین آورد و با لبخند بهش خیره شد.. با اینکه مطمئن بود براش به شدت بزرگه.. اما تصمیم گرفت همون رو به تن کنه.

دنبال شلوار میگشت و دونه دونه شلوار هارو کنار میزد..

از اون فاصله هم میدونست قد شلوار قراره زار بزنه..

با دیدن شلوار ورزشی مشکی که دوتا بند سیاه دور کمر شلوار ذو به اسارت گرفته بودن لبخندی زد و همونو برداشت.

_تو روز روشن دزدی؟

با شنیدن صدای بمی کنار گوشش دو متر پرید هوا و متعجب عقب رفت و به طرف صدا چرخید.

ᴅɪꜱᴛᴀɴᴄᴇحيث تعيش القصص. اكتشف الآن