part eight

2K 308 50
                                    

غلط کوچیکی روی تخت زد و آروم آروم چشم هاش رو باز کرد.

خاطرات مبهمی توی ذهنش جولان میدادن، نمی‌دونست هرکدوم از این تیتر های پخش شده توی ذهنش برای چه زمانی و چه موقعیه.

سقف اتاقی که داخلش بود با هیچکدوم از سقف های خونه ی خودش یکی نبود و اینم جز اون مباحث نامعلوم ذهنش بود.

از روی تخت پایین اومد و طبق دانسته هایی که هر بشری میدونست سرویس رو پیدا کرد و به سمتش راهی شد.

بعداز انجام کارهاش از سرویس بیرون اومد و سمت در خروجی رفت.

همین که داشت از جلوی آینه رد میشد چشمش به رد واضحی از زخم یا یه همچین چیزی روی گردنش افتاد.

متعجب راه رفته رو برگشت و سمت آینه خم شد تا علت اون زخم رو بفهمه، که با چیزی که دید چشم هاش چهارتا شد.

الان متوجه تک تک صحنه های توی مغزش میشد، اون با پسراش به جنگل رفته بود که یه وحشی بهش حمله میکنه و بعد بیهوش شد، و قطعا یه بی شخصیتی توی بیهوشی مارکش کرده..

خیلی سریع از اتاق بیرون زد تا امروز یه جنگ بزرگ رو راه بندازه، این همه سال با شرافت زندگی نکرده بود که یه آدم بی‌شعور تک تک کارهای شرافت مندانه اش رو زیر سوال ببره.

از پله ها پایین رفت که چشمش به پسراش و دوتا پدرای مثلا مسئولیت پذیر افتاد.

_لیام و لوهان خیلی سریع برید بالا و درو ببندید

لیام زودتر از لوهان به خودش اومد و خودشو سریع به آپای مهربونش رسوند..

_آپا حالت خوبه؟ سرگیجه نداری؟ بدن درد؟

_لیام عزیزم حالم خوبه، برید بالا.

دوقلوها می‌دونستن وقتی آپاشون جدی میشه، باید به حرفش عمل کنن وگرنه یه دعوای حسابی به پا میشد.

هردو سریع به سمت پله ها رفتن و با نگرانی وارد اتاق شدن و در و بستن.....

...

تهیونگ و جونگکوک با کمی اضطراب به اون امگای خشمگین که کم مونده بود با چشم هاش لیزر پرتاب کنه و همه رو با خاک یکسان کنه نگاه کردن.

_کار کدومتون بود؟

با نگاه پر استرسی که تهیونگ به جونگکوک انداخت، متوجه شد کار کدوم یکی از اون حروم لقمه هاست.

قدم هاشو به سمت تهیونگ برداشت و سینه به سینه اش ایستاد.

_یه دلیل بهم بده تا همینجا خونتو نریزم

_من از مرگ نجاتت دادم

جیمین دیگه نمیتونست این حجم از حقارت رو تحمل کنه، محکم با دستش به قفسه تهیونگ فشار وارد کرد و با فریادی که ستون های خونه میلرزوند گفت.

ᴅɪꜱᴛᴀɴᴄᴇDonde viven las historias. Descúbrelo ahora