( پارت بیست و ششم ) 🕯

691 145 78
                                    

..
.
.
.
جنگکوک

با حس نفس لرزونی توی بغلش چشما شو باز کرد..
...جیمین عزیزش داشت خواب بد میدید ..
.مثل این که کم کم داشت بیدار می شد ....

از تخت پایین اومد....
...سرم جیمین تموم شده بود دکمه خبر کننده پرستارو زد...
و بوسه ای روی پیشونی رنگ پریده کای گذاشت ...
" بابا اینجام ....خوب شو ..باشه ؟ ...

سمت تهیونگ رفت که هنوز به همون حالت
روی صندلی به خواب رفته بود
_ته ته.....تهیونگ...بیدارشو روی کاناپه بخواب ....
.کمرت درد گرفت ....

ته بلخره گوشه چشماشو باز کرد با اخم دنبال کاناپه گشت و اونو گوشه اتاق پیدا کرد....بی حرف بلند شد و سمت کاناپه رفت و روش دراز کشید و دوباره خوابید ...نمی‌خواست لحظه ای بیدار باشه و به اتفاق های افتاده فکر کنه ....
کوک نگران نگاهش کرد ...مطمئنن معده درد داشت اما چیزی نمی‌گفت ..
از دیروز تا حالا یک کلمه هم صحبت نکرده بود
نگران برادرش بود

همون موقعه در زده شد و پرستار ها و دکتر وارد اتاق شدن

تهونگ که از ورود اونا دوباره بیدار شده بود
بلند شد و اومد کنار جنگکوک ایستاد ....

دکتر سرم کای رو از دستش درآوردن و
با چک کردن نبض و ضربان قلب و چشماش ...
نگاهشو به دو الفایی که با نگرانی نگاهش میکردن داد ....

بی حرف سمت جیمین رفت ...باز سرم تموم شده اونم درآورد
و بعد معاینه کلی دوباره نگاهشو به صورتای رنگ پریده جلوش داد ...

_چشماش بعد ۲۸ ساعت هنوز تغییری نکرده .
..میشه امید داشت به خوب شدنش... ولی نه زیاد ...

نور شادی که داشت توی دلشون روشن میشد به همون سرعت خوابید ...
دکتری دستی به شونه ته کشید و بدون حرف اضافه از اتاق خارج شد ...

خروج دکتر با ورود اون سه نفر همزمان شد
و کوک دید که دکتر داره توضیحاتی به هیونگاش میده
انگار نمیتونست جلوی ما حرفی  از وضعیت کای بزنه ...

کوک با بغض سمت جیمین برگشت ...
.... کای من یعنی واقعا قرار نبود خوب بشه ؟ ..
"جیمین .....کاش من الان جات بودم و نمیدیدم.....

تهیونگ شونه داداشو مالید " ششش...بیدارش میکنی ...

  جین وارد اتاق شد ...کوک و تهونگ
با ناراحتی از تخت جیمین دور شدن تا جین راحت باشه ...
خیلی وقت بود هم دیگرو ندیده بودن ...حالام توی این وضع ...
حق داشت با جیمین خلوت کنه ...اونا برای جیمین همه کار کرده بودن
شاید ...اگر هنوزم پیشون
بود هیج کدوم از این اتفاق ها براش نمی‌افتاد......

جیمین با تکون ریزی چشماشو باز کرد
چشماش بدون هیچ حسی خیره روی سقف بود .....
...
تاریک بود ..هیچ چیزی مشخص نبود ...انگار توی سیاهچالی گیر افتاده بود و هیچ راه خروجی پیدا نمیکرد...
احساس ترس میکرد...عرق سردی رو بدنش نشست ...

Coshay / نامیراWhere stories live. Discover now