.
.
.
نصف شب از کوبش محکم در هر چهار نفر از خواب بیدار شدن ..
جیمین خواست از اتاق بیرون بره اما با فکر این که ممکنه آلفا ها از کارش عصبی بشن دوباره روی تختش دراز کشید ...شوگا درو باز کرد
با دیدن وکیل مورد اعتماد و دست راست پدربزرگش
از تعجب ابروهاشو بالا انداخت& سلام ارباب جوان ..من از طرف پدربزرگتون براتون پیغامی دارم ..
شوگا از جلوی در کنار رفت تا وارد بشه ...
کوک و ته با خوابالودگی روی مبل نشستن و منتظر موندن تا حرف بزنه اما شوگا هنوز ایستاده بود و دستاش توی جیب شلوار راحتی بود..
آلفا کمی به اطراف نگاه کرد
" بی ادبی منو ببخشید اما ..جیمین شی
نیست ؟با این حرف جنگکوک به تهیونگ نگاه کرد
ته از نگاه برادرش میخوند که منظورش چیه
" جان زهرشو ریخت "شوگا اما با خونسردی جوابشو داد
" آقای سوک ...الان ساعت پنج صبحه
نمیدونم چرا فکر میکنید الان میبایست بیدار میبودیم !
امگای ماعم خوابیده ...مثل خیلیا .....مرد با حرف شوگا که در کمال آرامش اما با جدیت بیان شده بود کمی جا به جا شد ..و با سری افتاده گفت
" حرف شما درسته ارباب جوان
ولی عموزاده ها تون خبری مبنی بر بد بودن حالش
به پدربزرگتون رسوندن ...ایشون خواستن از من که این موضوع رو برسی کنم .....شوگا بدون برداشتن نگاه سرد و خیرش از روی مشاور
صدای بم و خشدار صبگاهیشو بلند کرد
" جیمین فالگوش وایستادن کار درستی نیست
از پشت دیوار بیا بیرون ....!با این حرفش امگا با چشمای گرد شده به اطرافش نگاه کرد
" اون ...اون پشتشم چشم داره ؟؟؟ .."جیمین با خجالت بولیز سیاهی که پوشیده بود رو توی تنش صاف کرد و از پشت دیوار کنار راهپله بیرون آمد .و آهسته سلام کرد ...
× جناب مشاور !
آلفا با صدا شدنش نگاه خیرشو از روی اون پسرک زیبا برداشت و با سری افتاده معذرت خواهی کرد ...
&سلام ارباب جوان ...خوبین ؟
جیمین با خجالت خوبمی ارومی گفت و تشکر کرد ...
شوگا دستشو پشت کمر جیمین گذاشت
" برو بشین ..زیاد سرپا ایستادی ....جیمین از تیکه آلفا به فالگوش ایستادنش سرخ شد ...
اما به حرفش گوش کرد و بین دو الفاش که روی مبل بودن نشست ...
مشاور با دقت حرکاتشونو زیر نظر داشت
اگر حرفایی که پشتشون میزدن حقیقت داشت
امگا با خالی بودن این همه مبل کنار الفاهاش نمینشست
یا زیر چشمی به الفاهاش نگاه نمیکرد تا حالت صورتشونو ببینه ...اون امگا تا الان حتی سرشو بلند نکرد تا بهش نگاه کنه ...
اما خیره الفاهاش بود ...
...جیمین از جاش بلند شد " برم ..برم یه چیزی بیارم بخورید ..
VOCÊ ESTÁ LENDO
Coshay / نامیرا
Açãoفصل 1 احساس تنهایی خیلی خوبه ولی نه وقتی ۱۶ سال طول بکشه بلاخره یه جایی کم میاری ، کنجکاوی قلقلکت میده و دلو میزنی ب دریا و ...فرار میکنی ... ولی همیشه قرار نیست نتیجه ی یک اشتباه بد باشه شاید بشه شروع ی زندگی دوستداشتنی و پر ماجرا و شاید عجیب...