Hekate PT. 12

217 25 51
                                    

دو ماهگی رابطه‌شون، تهیونگ به جونگکوک هدیه‌ای به نام نشان یادگاری داد:
هدیه‌ای از طرف شخص خواستگار به پارتنرش تا اون رو به عنوان نشانی ثابت از خواستگاریشون همراه خودش نگه داره.

جونگکوک بعد از کمی فکر کردن با خودش متوجه شد به زبون ماگلی، این موضوع یه چیزی مثل "تو می‌تونی همیشه قسمتی از وجود من رو همراه خودت داشته باشی"ئه.

جیمین (که جونگکوک به واسطه‌ی تهیونگ و از طریق عشق مشترکشون به کوییدیچ، خیلی سریع باهاش دوست "جون‌جونی" شده بود) می‌گفت نشان یادگار معمولا می‌تونه قطعه‌ جواهری کوچیک، یه قلم‌پر خوشگل یا اینجور چیزها باشه. درواقع چیزمیزهای کوچیک و دم دست به نمایندگی از شخص خواستگار.
البته بماند که کیم تهیونگ، کیم تهیونگ نبود اگه به طرز خارق‌العاده‌ای برای هدیه‌اش ولخرجی نمی‌کرد.

اون روز صبح جونگکوک با آلارم همیشگیش بیدار نشد بلکه با یه صدای خیلی خیلی بلند و نیش‌دار "میو" بیدار شد.

ساده‌تر بگم، اون صبح وقتی جونگکوک بیدار شد و چشم‌های خوابالودش رو با دیدی تار و تیره باز کرد، بسته‌ای کوچیک و خزدار رو دید که روی سینه‌اش با چهار پنجه‌‌ ایستاده و از بالا با چشم‌های آبی‌ای که سوسو می‌زنن صاف زل زده به روح جونگکوک.

جونگکوک فریادی زد و می‌شه گفت این جیغ‌ زدن‌هاش موقع تحویل گرفتن هدیه‌های خواستگاری تهیونگ، کم‌کم داشتن به یه ترند تبدیل می‌شدن.

"میوووووح!"

جونگکوک با شدتی محکم از روی تختش زمین افتاد.
یکهو پرده‌های دور تختش یک‌ضرب کنار زده شدن و هیکل هوسوکی توی قاب دیدش قرار گرفت که-

"جونگکوک چی- صبر کن ببینم، این چیه دیگه؟ نیزله؟* از کی تا حالا نیزل داشتی و من خبر نداشتم؟"

*[نیزل حیوانی جادویی بسیار شبیه گربه هست با گوش‌هایی کمی بلند‌تر و دمی با انتهای برجسته‌تر. حیوانات بسیار باهوشی هستن و اگه از شخصی خوششون بیاد رامش می‌شن و اگه نه، خوی درنده‌شون رو آزاد می‌کنن. یکم شبیه پرشین کته صورتش.]

جونگکوک نگاهش رو بالا آورد و با حالتی گیج و دست‌هایی تکیه‌زده به زمین، به هوسوک خیره شد و گفت:
"من نیزل ندارم به‌خدا! همین الان بیدار شدم دیدم این چیزه نشسته روم داره بهم میومیو می‌کنه."

هوسوک به اون موجود گربه‌ای که حالا مثل یه‌ پیشی خوب و شکیل روی تخت نشسته و هنوزم چشم‌هاش روی جونگکوک بودن، خیره شد و سرش رو کج کرد.

چشم‌هاش زوم قلاده‌ی نقره‌ای پرزرق و برق دور گردن نیزل شدن و به فکر فرو رفت. کم‌کم ماجرا رو بیشتر و بیشتر می‌گرفت و چراغ ذهنی که روشن شده بود، توی حالت‌های صورتش مشخص بود:
"اون کیمِ لعنتی..."
خنده‌ای کرد و سری تکون داد و به نیزل نزدیک‌تر شد تا تگ کوچیکی که از قلاده‌اش آویز بود و تا الان ندیده بودش رو جدا کنه. با خرخری حروف روی تگ رو خوند و بعد اون رو سمت جونگکوک پرتاب کرد، چشم‌هاش رو چرخی داد و اتاق رو ترک کرد. کلماتش تا وقتی نیمی از راهرو رو طی کرده بود هم به گوش جونگکوک می‌رسیدن:
"حالا هرچی. می‌رم پایین صبحانه بخورم، تو هم هروقت لباساتو پوشیدی بیا- و هدیه‌ی جدیدتم با خودت بیار."

‌ ‌Hekate | TAEKOOK Where stories live. Discover now