نامربوط

523 55 27
                                    

این پارت کاملا نامربوط به فیکشنه اگه خواستین میتونین نخونینش
ولی در ادامه قراره بفهمین چرا تهیونگ به همچین شخصیتی تبدیل شده
برای درک بیشتر


🔻 تهیونگ توی یه خانواده‌ی قدرتمند به دنیا اومده، اما نه یه خانواده‌ی دوست‌داشتنی. پدر و مادرش از اون به عنوان یه ابزار استفاده می‌کردن، فقط به قدرتش اهمیت می‌دادن. از همون بچگی، به عنوان یه گرگینه‌ی برتر، اونا انتظار داشتن که بی‌احساس، قوی و مطلق باشه.

🔻 ولی تهیونگ بچه بود. دوست داشت بازی کنه. دوست داشت محبت ببینه. اما هر بار که گریه می‌کرد، تنبیه می‌شد. هر بار که از درد ناله می‌کرد، توی تاریکی حبسش می‌کردن. هر وقت که به محبت نیاز داشت، مادرش با سردی نگاهش می‌کرد و پدرش فقط می‌گفت: "تو برای قوی بودن زاده شدی، نه برای احساس داشتن."

🔻 اوج تراژدی؟
یه روز، تهیونگ با یه بچه‌ی دیگه توی خونه‌ی خدمتکارا بازی می‌کرد. اولین دوستش بود. اما پدرش فهمید. همون شب، خدمتکار و اون بچه از اونجا ناپدید شدن. تهیونگ هرگز نفهمید چی به سرشون اومد، اما یه جمله‌ی مادرش رو هیچ‌وقت فراموش نکرد:
"گفتم که تو نیاز به دوست داشتن نداری. هر کسی که زیادی به تو نزدیک بشه، یا از بین می‌ره، یا از تو استفاده می‌کنه."

🔻 تهیونگ اون شب یاد گرفت که هیچ‌کس رو نزدیک خودش نگه نداره. از همون موقع بود که شخصیتش شروع به شکستن کرد. یه قسمت از وجودش می‌خواست محبت کنه، می‌خواست دوست داشته بشه. اما اون طرفش، طرف تاریک‌تر، می‌گفت:
"همه‌ی اینا یه دروغه. اگه عاشق بشی، ضعیف می‌شی. اگه کسی رو به خودت نزدیک کنی، ازش استفاده می‌کنن تا تو رو نابود کنن."

🔻 نتیجه؟ شخصیت مرزی تهیونگ اینجا شکل گرفت.

یه لحظه عاشق می‌شه، لحظه‌ی بعد از طرف متنفره.

یه لحظه می‌خواد اعتماد کنه، لحظه‌ی بعد شک می‌کنه و می‌خواد طرف رو نابود کنه.

یه لحظه آرومه، لحظه‌ی بعد یه طوفان از خشم و جنون.

Ọkara efu | ( آکانه) | VKOOKWo Geschichten leben. Entdecke jetzt