³⁰"در سکوت شب، در کنار هم"

538 86 113
                                    

جونگ‌کوک هنوز هم پشت در ایستاده بود، نفسش سنگین شده بود. نگاهش به بدن جذاب تهیونگ چسبیده بود، از زیر بخار حموم. دستش رو روی در گرفت، اما یه لحظه درنگ کرد. حرکات تهیونگ آروم و به‌طور بی‌صدا ادامه داشت. اون تنها کسی بود که می‌توانست این‌طور احساساتش رو از هم جدا کنه، اما این بار برای جونگ‌کوک هیچ‌چیزی نمی‌تونست به اندازه‌ی نگاه‌های تهیونگ، همه‌ی چیزهایی که فکر می‌کرد در موردش می‌دونه، رو نابود کنه.

«تهیونگ...» جونگ‌کوک زیر لب صداش کرد. شاید حتی خودش هم نمی‌دونست چی می‌خواد بگه.

تهیونگ با صدای خفیفی به طرفش برگشت. نگاهش همچنان سرد و کمی شیطنت‌آمیز بود. «چی؟» صداش مثل همیشه آروم و محکم  بود.

جونگ‌کوک نفسش رو کشید و قدمی به جلو برداشت. هیچ وقت فکر نمی‌کرد خودش رو این‌طور توی این موقعیت ببینه. تهیونگ که هنوز درحال شستشو بود، با یک حرکت بی‌دغدغه دستش رو به طرف بدنش دراز کرد و کمی آب روی بدنش ریخت. بدن برنزه و پرزخم تهیونگ مثل یک اثر هنری به نظر می‌رسید. جای زخمای قدیمی به وضوح دیده می‌شد، اما چیزی در اون‌ها، در اون خطوط و نشونه‌ها، جونگ‌کوک رو بیشتر به سمت خودش جذب می‌کرد.

تهیونگ یک لحظه دستش رو از روی سینه‌اش برداشت و به آرومی به جونگ‌کوک نگاه کرد. می‌تونست حس کنه نگاه جونگ‌کوک دقیقاً کجاهاست. لبخند کوچکی گوشه‌ی لبش نشست.

«نمی‌خوای بیای دوش بگیری؟» این جمله از دهنش بیرون اومد، ولی نه با یک لحن مستقیم. یه لحن بازیگوش، که تمام قصدش این بود که جونگ‌کوک رو به هم بریزه.

جونگ‌کوک نمی‌تونست خودشو کنترل کنه. هر چیزی که می‌دید، هر حرکتی که می‌کرد، اون لحظه حس می‌کرد بیشتر از همیشه درگیر تهیونگ شده. اون نگاه، اون رفتار، حتی اون زخما، همه برای جونگ‌کوک تازگی داشت. همه‌چی به طور عجیبی براش جذاب شده بود.

جونگ‌کوک نفسشو با شدت بیشتری بیرون داد و نگاهشو از بدن تهیونگ برداشت. توی ذهنش دچار تردید شده بود. اون چطور باید با این احساسات کنار میومد؟

تهیونگ با نیشخندی آروم، به پشتش برگشت و ادامه داد به دوش گرفتن. جونگ‌کوک به هیچ وجه نمی‌تونست از افکارش بیرون بیاد. نگاهش هنوز هم به تهیونگ بود. این تصویر، این بدن، همه چیز توی ذهنش جایی پیدا کرده بود که نمی‌تونست بیرونش کنه.

لحظاتی گذشت. تهیونگ سرش رو از زیر دوش بیرون آورد و یک بار دیگه به جونگ‌کوک نگاه کرد، این بار با نگاهی که انگار می‌خواست بیشتر از همیشه بفهمه چطور جونگ‌کوک به این موقعیت واکنش نشون می‌ده.

جونگ‌کوک کلافه و غرق در افکارش ایستاده بود. هیچ‌چیزی جز تهیونگ و حرکاتش برای اون اهمیت نداشت. بدنش هنوز سنگین بود از احساساتی که توی سینش به جونگ‌کوک فشار می‌آورد. تهیونگ... تهیونگ و یه سری سوالات و احساسات بی‌پاسخ.

Ọkara efu | ( آکانه) | VKOOKNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ