³³"در اعماق قدرت و عشق"

463 71 62
                                    

تهیونگ روی صندلی بار لم داده بود، لیوان کریستالی رو بین انگشتاش چرخوند و آخرین قطره‌های ویسکی رو با یه حرکت سر کشید. نگاهش سنگین‌تر از همیشه بود. شوگا، کنار دستش، سیگارش رو گوشه لبش جابه‌جا کرد و زیر چشمی به تهیونگ نگاه کرد.

"حالا که چی؟"

تهیونگ بدون اینکه نگاهشو از یخای ذوب‌شده توی لیوان برداره، زمزمه کرد: "بریم سوله شرقی. ببینیم اون زباله‌ای که مدارکمو لو داده، حرفی برای گفتن داره یا نه."

شوگا پوزخند زد، انگار که انتظار همچین جوابی رو داشت. "دیگه وقتشه یه نمایش درست‌حسابی راه بندازی، رئیس."

سوله شرقی، یکی از قدیمی‌ترین انبارای تهیونگ تو سئول، همیشه بوی آهن زنگ‌زده و خون خشک‌شده می‌داد. تهیونگ و شوگا که وارد شدن، نور زردرنگ چراغ سقفی روی مردی که دست‌وپاش بسته شده بود، افتاد. بدنش پر از زخم بود، مشخص بود که آدمای تهیونگ قبل از رسیدنش خوب از خجالتش در اومدن.

تهیونگ آروم جلو رفت. چکمه‌های چرمیش صداشون توی سکوت فضا پیچید. مرد سرشو بلند کرد، نفساش سنگین بود. ترس توی چشماش برق می‌زد، اما هنوز امید داشت که شاید زنده بمونه.

تهیونگ خم شد، دستشو زیر چونه مرد گرفت و سرشو بالا آورد. "می‌دونی چرا هنوز زنده‌ای؟"

مرد با لکنت گفت: "بـ... به‌خاطر اینکه بهـ... من نیاز داری؟"

تهیونگ یه لبخند کج زد. "نه، عزیزم. فقط می‌خوام ببینم چقدر التماس می‌کنی."

شوگا یه قدم جلو گذاشت، یه پوشه پرت کرد جلوی مرد. "اینا چیه؟ این اطلاعات چرا دست پلیس ژاپن افتاد؟ با کی همکاری کردی؟"

مرد به پوشه نگاه کرد، عرق از شقیقه‌هاش سرازیر شد. "من... من مجبور شدم... اون‌ها تهدیدم کردن... خانواده‌م-"

قبل از اینکه حرفش تموم شه، تهیونگ یه سیلی محکم زد توی صورتش، انقدر محکم که صدای برخوردش توی سوله پیچید. "خانواده‌ت دیگه وجود ندارن."

مرد چشماش گرد شد. ترس مطلق. نفسش برید. "نـ... نه! تو این کارو نکردی! التماست می‌کنم!"

تهیونگ آروم خم شد، کنار گوشش زمزمه کرد: "وقتی کسی به خانواده من خیانت کنه، فکر می‌کنی خانواده خودش در امان می‌مونه؟"

شوگا یه پک به سیگارش زد، دودشو بیرون داد و گفت: "حالا که همه چی مشخص شد، رئیس... می‌خوای چیکارش کنیم؟"

تهیونگ صاف ایستاد، دکمه سرآستینش رو بست. "من از خیانت متنفرم، مین یونگی."

یه مکث. یه سکوت سنگین.

بعدش صدای کشیده شدن فلز روی غلاف، و نور تیز تیغه‌ای که برق زد.

لبخند تهیونگ آروم بود. آروم، اما مرگبار.

Bạn đã đọc hết các phần đã được đăng tải.

⏰ Cập nhật Lần cuối: 4 days ago ⏰

Thêm truyện này vào Thư viện của bạn để nhận thông báo chương mới!

Ọkara efu | ( آکانه) | VKOOKNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ