_کلاس چطور بودشر؟!
_عالی.ماله تو چطور بود؟!
_فراعالیییی!امروز یه اسبه تک شاخ نشونمون داد واو اون عالی بود و رفت تو رویا.مطمئنم داره درباره ی اون پرنس لعنتی فک میکنه.تمام دخترا بخاطره همین این کلاسه مسخره رو برمیدارنِ.
_اوه فاک.
_تو از تک شاخا خوشت نمیاد؟!!!
_ن تنها خوشم نمیاد بلکه ازشون متنفرم اوق.
_چطور میتونی؟!اونا......رویایین!
_همینطوری که میبینی و دقیقا بخاطره همین از اون لعنتیا متنفرم.فاک دِم.
_بیخیال بیا بریم سرسرا من که دارم از گرسنگی تلف میشم!
_آره منم همینطور!
مثله همیشه سرسرا پره آدم بود و همه داشتن با صدای بلند با هم حرف میزدن که یهو همه ساکت شدن.سرمو برگردوندمو زینو دیدم که با غروره همیشگیش وارد سرسرا شد و همه ی سرا به سمتش برگشته بود.حتا دیدنشم منو میترسوند.سرمو پایین انداختم و شروع کردم به ور رفتن با آستین ردام.تا وقتی که اون نشست همه ساکت بودن که با نشستن اون دوباره پچ پچا شروع شد و میتونم شرط ببندم 90%درباره ی زین بود.
_اون منو به وحشت میندازه!
تینا گفت و سرشو تکون داد ویه تیکه استیک برداشت.
تا آخره هفته اتفاقی نیفتاد و منو تینا حسابی خوش گذروندیم با هم.
_هی شر پاشو.
ازجام پریدم و سعی کرم بفهمم کجام.هوا تاریک بود و منم حسابی گیج بودم.
_باید دوش بگیری و مسواک بزنی.
سرمو تکون دادم و با گیجی جواب دادم
_تو منو این موقع ی صب بیدار کردی که دوش بگیرم؟؟تو دیوونه ای؟!
و بعد پتو رو روی سرم کشیدم.اون با عصبانیت جواب داد یا همین الان پامیشی یا جیغ میکشم.یهو چشمام باز شد و خواب از سرم پرید؛پتو رو کنار زدم و گفتم باشه باشه دوش میگیرم تو فقط جیغ نزن.
صدای جیغ اون درست مثله مته میرفت تو مغزمو سلولای خاکستریه نداشته ی مغزمو قتل عام میکرد!
YOU ARE READING
sorcery school
Fanfictionشارلوتا مککنزی دختریه که ساله چهارمشو توی مدرسه ی جادوگریه هاگوارتز میگذرونه. دختری که تنهاست،هیچ دوستی نداره و دختره محبوبی نیست.............! اما یک ساله جدید چیزای جدیدی همراهه خودش میاره که کنار اومدن باهاشون اصلا آسون نیست اتفاقات جدید،مشکلاته...