نمیونستم صدای تپشه قلبمو بشنوم ....
اون برگزیده زین نیست و ... لوییه ؟؟؟؟؟؟؟؟
بدونه اینکه لحظه ای وقت تلف کنم شروع کردم لباسا و وسیله هامو توی چمدونم ریختم
من باید قبل از اینکه دیر بشه به همه خبر بدم.
اون ناله ها ... شاید همین الانشم دیر شده ؟؟؟؟؟
با آخرین سرعتی که میتونستم از پله ها پایین رفتم و چمدونمو داشتم به سختی پشته خودم میکشیدم
چشمای هری با دیدنم گرد شد
" چی ...چی شده ؟!چرا چمدونتو همراهت آوردی ؟!"
لحنه هری پر از استرس بود
" من باید همین الان برگردم هاگوارتز هری , زین اون برگزیده نیست "
هری با گیجی بهم نگاه کرد
" منظورت چیه اون زین نیست ؟؟ "
" برگزیده ی اصلی داداشه منه نه زین ! من باید به همه هشدار بدم جونه اونا در خطره "
" تو مطمئنی؟!"
" آره مطمئنم "
با استرس جواب دادم و هری دست و پاچه به طرفه در رفت
" ددوشکا ؟!"
بلند پدربزرگشو صدا زد و هردومون حالا با اضطراب به هم خیره شده بودیم
" چی شده هری ؟!"
" ما باید همین الان برگردیم انگلیس "
هری بدونه اتلافه وقت جواب داد و پدربزرگ همینطور بهش خیره شد
" و چرا ؟!"
" باید به همه راجع به یه موضوعه خیلی مهم اخطار بدم"
حالا نوبته من بود که جواب بدم
پدر بزرگ سرشو تکون داد
" عجله کنین بشینین تو ماشین , فکر کنم آخرین قطاره امشب یک ساعت دیگه حرکت میکنه و اگه خوش شانس باشیم و برف نگیره بهش میرسیم "
YOU ARE READING
sorcery school
Fanfictionشارلوتا مککنزی دختریه که ساله چهارمشو توی مدرسه ی جادوگریه هاگوارتز میگذرونه. دختری که تنهاست،هیچ دوستی نداره و دختره محبوبی نیست.............! اما یک ساله جدید چیزای جدیدی همراهه خودش میاره که کنار اومدن باهاشون اصلا آسون نیست اتفاقات جدید،مشکلاته...