" آماده ای ؟! چمدونتو بردن پایین "
زین همینطور که وارده اتاق شد گفت و ساعت مچیشو از روی میز کشید و به سمته آیینه ی اونطرفه اتاق رفت
" چمدونه خودم چی شد؟؟؟ "
" تو واقعا میخواستی اون لباسای فاجعه بارو دوباره جمع کنی و ببری هاگوارتز؟! من به خدمتکار گفتم که همه ی لباسا رو بریزن دور "
" تو چطور تونستی ؟؟؟؟ من کلی چیزایه دیگه ام غیره اون لباسا تو چمدونم داشتم !!!"
" مشکلی نیست چون وسایل جانبیتو توی یه پلاستیک واست نگه داشتن , حالا ام زود باش وگرنه دیرمون میشه "
از جلوی آیینه کنار اومدم و موهامو پشته گوشام زدم
" من آمادم بریم "
سریع پایین رفتیم و لیدی مالیک و دوقلو ها رو دیدیم که منتظرمون بودن
نمیدونم دیلن چرا از صبحه که مدام به من نیشخند میزنه و کول نگاهشو ازم میدزده
جلوی لیدی مالیک یکم تعظیم کردم اما اون منو کشید و محکم توی بغلش نگهم داشت
" مراقبه خودت باش عزیزم "
" دلم واستون تنگ میشه "
آروم زمزمه کردم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین افتاد
" منم همینطور "
با مهربونی اشکم رو پاک کرد و یه بوسه روی پیشونیم گذاشت , لیدی مالیک توی این مدت خیلی با من مهربون بودن حتا بیشتر از مادره خودم
" خداحافظ کول "
کول رو بغل کردم
" خداحافظ شارلوتا ... امیدوارم بازم ببینمت , شاید گاهی یه سری به ما توی لیولند بزنی؟! "
" حتما !"
که با صدای زین که سعی کرد توجه ما رو با صاف کردنه صداش جلب کنه زیره خنده زدیم
" خداحافظ "
دیلن با نیشه باز گفت و دستاشو برای یه بغل باز کرد
" خداحافظ "
حالته دستاشو نادیده گرفتم و به سمته زین راه افتادم
" خداحافظ مادر "
زین تعظیم کرد و لیدی مالیک هم روی پیشونیشو بوسید
ŞİMDİ OKUDUĞUN
sorcery school
Hayran Kurguشارلوتا مککنزی دختریه که ساله چهارمشو توی مدرسه ی جادوگریه هاگوارتز میگذرونه. دختری که تنهاست،هیچ دوستی نداره و دختره محبوبی نیست.............! اما یک ساله جدید چیزای جدیدی همراهه خودش میاره که کنار اومدن باهاشون اصلا آسون نیست اتفاقات جدید،مشکلاته...