"صبح بخیر شارلوتا "
سرمو بلند کردمو و نایلو دیدم که داشت بهم لبخند میزد اما توی چشماش ناراحتی خیلی زیادی بود.
" سلام نایل ! حالت چطوره؟!"
" من خوبم ... فک کنم ! تو چطور؟!"
" من عالیم , اتفاقی افتاده ؟!"
نایل لبخندش از بین رفت و واسه ی چند لحظه بهم خیره شد.
"میبینم که گردنبندیو که بهت دادمو انداختی !"
سعی کرد بحث و عوض کنه , دستمو به گردنبند کشیدمو لبخند زدم
"اون گردنبنده مورده علاقمه... معلومه که همش گردنمه "
و حالا چشماش دیگه ناراحت نبود
" خوشحالم که دوسش داری .... من دیگه باید برم babe بعدا میبینمت "
در حالی که واسش دست تکون میدادم اون دورو دور تر میشد.
" بازم اون بلوندیه لعنتی "
زین غرید و دسته مشت شدشو به دیواره کنارش زد
" بلوندی اسم داره و اسمشم نایله "
" نایل یا هرچی ....اون چی میخواد که مدام دور و ور تو میپلکه؟؟؟؟"
" میشه این بحثه مسخره رو تموم کنیم؟ اون فقط دوستمه "
" زود بیا توی اتاقم ....منتظرم نذار "
و بلافاصله از کلاس رفت بیرون.
خب من که قصد نداشتم برم توی اتاقش پس تصمیم گرفتم برم مجمعه گروهمون به دو دلیل
1_زین نمیتونست بیاد اونجا
2_میتونستم بدون اینکه با صحنه ی کیسه تینا و لویی روبرو شم یکم استراحت کنم و شاید یه کتاب بخونم
وقتی وارد شدم متوجه شدم که مجمع به طرزه عجیبی خلوته و فقط چند تا از پسرا اونجان
" پس بقیه کجان ؟!"
سعی کردم از اون پسره توی کلاسه پیشگویی بپرسم
" هری تمرینه کوویدیچ داره "
همین جمله کافی بود تا بفهمم همه ی دخترا رفتن تمرین کردنه هریو ببینن و مسلما چند نفرم قراره غش کنن چون به قوله خودشون هری خیلی هاته.
روی مبل لم دادمو چشمامو رو هم گذاشتم این سکوته مجمع باعث میشه حسه خوبی بهم دست بده
YOU ARE READING
sorcery school
Fanfictionشارلوتا مککنزی دختریه که ساله چهارمشو توی مدرسه ی جادوگریه هاگوارتز میگذرونه. دختری که تنهاست،هیچ دوستی نداره و دختره محبوبی نیست.............! اما یک ساله جدید چیزای جدیدی همراهه خودش میاره که کنار اومدن باهاشون اصلا آسون نیست اتفاقات جدید،مشکلاته...