16.huh ...!

1.6K 176 50
                                    

* وای بچه ها این عکسه رو یکی از دوستای خوبم @-SHEEN- فرستاده , خیلی خوبه *_*👌*

وقتی تینا رو تو سرسرا پیدا کردم همونجا کناره اون نشستم و واسه ی خودم از اون خوراکه گوشت کشیدم.

"به نظر میاد خیلی خوشحالی!"

تینا با یه لبخند به من گفت.معلومه که هستم!

"اوهوم....من حالا عضوه انجمنه ریونکلا گرلم!!"

و با افتخار سینمو جلو دادم.

"آو.....این خیلی باید باحال باشه!!"


"آره همینطوره"

راستش از وقتی با تینا آشنا شدم خیلی عوض شدم .دیگه به اندازه ی قبل گوشه گیر و منزوی نیستم .شدم همونی که همیشه دوست داشتم اما این هیچی از مرموز بودنم کم نمیکنه.

هنوز هیشکی بجز نایل راجع به بقیه ی زندگیم چیزی نمیدونه. همه فقط اینو میدونن که مادرو مادربزرگم ساحره های خل و چله مککنزی اند.....!

من هیچوقت از اینکه اونا اینطورین خوشم نمیومد. فقط پدرمو دوست داشتم که اون حادثه ی لعنتی ازم گرفتش.

لویی مشکلی با مامان و ماما نداره چون اونا خیلی لویی رو دوس دارن و هر کاری واسش میکنن.

از وقتی بابا مرد من افسرده شدم اما کی اهمیت میداد؟!هیشکی!!!

من از همه چیزه زندگیم بیرونه این قلعه متنفرم:

خانوادم،زندگی با مشنگا،تنهاییم،نبوده پدرم و همه چیزای دیگه!


تینا منو از فکرام بیرون کشید:

"امروز زینو کیتو باهم دیدم،تو باورت میشه؟!"

یه لبخنده گنده تمامه صورتمو گرفت و با خوشحالی سرمو تکون دادم.


"آره منم دیدمشون؛این عالی نیست که از دسته زین خلاص شدم؟!"

تینا به این حرفم خندید و سرشو تکون داد و بعد محوه صورته لویی شد که روی میزه اسلایترینا مشغوله بحث با بغل دستیش بود و اخم کرده بود.


"اُ.....تینا بیخیال.....!"

سرمو برگردوندم و لیامو دیدم.

اون خیلی ساکت سره جاش نشسته بود و با دقته تمام داشت غذاشو میخورد.

اون چقد خشگله!

sorcery schoolDonde viven las historias. Descúbrelo ahora