* وای بچه ها این عکسه رو یکی از دوستای خوبم @-SHEEN- فرستاده , خیلی خوبه *_*👌*
وقتی تینا رو تو سرسرا پیدا کردم همونجا کناره اون نشستم و واسه ی خودم از اون خوراکه گوشت کشیدم.
"به نظر میاد خیلی خوشحالی!"
تینا با یه لبخند به من گفت.معلومه که هستم!
"اوهوم....من حالا عضوه انجمنه ریونکلا گرلم!!"
و با افتخار سینمو جلو دادم.
"آو.....این خیلی باید باحال باشه!!"
"آره همینطوره"
راستش از وقتی با تینا آشنا شدم خیلی عوض شدم .دیگه به اندازه ی قبل گوشه گیر و منزوی نیستم .شدم همونی که همیشه دوست داشتم اما این هیچی از مرموز بودنم کم نمیکنه.
هنوز هیشکی بجز نایل راجع به بقیه ی زندگیم چیزی نمیدونه. همه فقط اینو میدونن که مادرو مادربزرگم ساحره های خل و چله مککنزی اند.....!
من هیچوقت از اینکه اونا اینطورین خوشم نمیومد. فقط پدرمو دوست داشتم که اون حادثه ی لعنتی ازم گرفتش.
لویی مشکلی با مامان و ماما نداره چون اونا خیلی لویی رو دوس دارن و هر کاری واسش میکنن.
از وقتی بابا مرد من افسرده شدم اما کی اهمیت میداد؟!هیشکی!!!
من از همه چیزه زندگیم بیرونه این قلعه متنفرم:
خانوادم،زندگی با مشنگا،تنهاییم،نبوده پدرم و همه چیزای دیگه!
تینا منو از فکرام بیرون کشید:
"امروز زینو کیتو باهم دیدم،تو باورت میشه؟!"
یه لبخنده گنده تمامه صورتمو گرفت و با خوشحالی سرمو تکون دادم.
"آره منم دیدمشون؛این عالی نیست که از دسته زین خلاص شدم؟!"
تینا به این حرفم خندید و سرشو تکون داد و بعد محوه صورته لویی شد که روی میزه اسلایترینا مشغوله بحث با بغل دستیش بود و اخم کرده بود.
"اُ.....تینا بیخیال.....!"
سرمو برگردوندم و لیامو دیدم.
اون خیلی ساکت سره جاش نشسته بود و با دقته تمام داشت غذاشو میخورد.
اون چقد خشگله!
ESTÁS LEYENDO
sorcery school
Fanficشارلوتا مککنزی دختریه که ساله چهارمشو توی مدرسه ی جادوگریه هاگوارتز میگذرونه. دختری که تنهاست،هیچ دوستی نداره و دختره محبوبی نیست.............! اما یک ساله جدید چیزای جدیدی همراهه خودش میاره که کنار اومدن باهاشون اصلا آسون نیست اتفاقات جدید،مشکلاته...