حتا حسه پاشدنم نداشتم و سرم حسابی سنگین بود.
من واقا توی این یه هفته نابود شدم.
انقدر گریه کردم تا چشمام کاملا خشک شد و پلک زدنم واسم دردناک شده.
موهام از همیشه افتضاح تره و همش گره خورده.
بوی عرق گرفتم و لبام پوسته پوسته به نظر میان.
این مدت حتا غذا هم نخوردم و لباسام یکم واسم گشاد ش
ده.
درخشش چشمام از بین رفته و زیرشون گود افتاده.
من افتضاح به نظر میام یا بهتر بگم فراتر از افتضاح درست مثله یه الکلیه کارتن خواب.
من فقط نیاز دارم برم خونه تا یه مدت از این جا خلاص شم.
صدای در اومد.
"بیا تو."
صدام به زحمت و با خش دراومد و حتا به خودم زحمت ندادم تا چشمامو باز کنم ببینم کیه.
چند ثانیه بعد احساس کردم یکی از رو تخت بلندم کرد.
"هی هی چیکار میکنی بزارم زمین."
تلاش کردم صدام قوی باشه اما این بیشتر مثله التماس میموند پس دست از مقاومت برداشتم و گذاشتم هرکسی که هست هرکاری میخواد باهام بکنه صدای در شنیدم و بعد قطره های آب بود که روم ریخت.
با شوک چشمامو باز کردم و لباسه کسی که بغلم کرده بود رو تو مشتم فشار دادم.
سرمای آب شوکم کرده بود زبونم بند رفته بود اما حس میکردم که منافذه پوستم دارن باز میشن و نفس کشیدن واسم راحت تر شده.
من هنوز تو بغلش بودم و بدنه لمسم تو دستاش بود.
با دیدنه اون فرد بیشتر شوکه شدم
"
ز....زین؟!"
دندونام بهم میخورد و اسمشو به سختی صدا کردم.
اون چرا باید اینجا باشه؟!
با من و زیره دوش؟؟؟!!!
اون زیره دوش نشست و به دیوار تکیه داد.
من بینه پاهاش بودم و اون دستاشو دوره شکمم حلقه کرده بود.
"چی باعث شده اذیت بشی شرول؟!فقط بهم بگو."دوباره بغض کردم اما دیگه اشکی برام نمونده بود......
YOU ARE READING
sorcery school
Fanfictionشارلوتا مککنزی دختریه که ساله چهارمشو توی مدرسه ی جادوگریه هاگوارتز میگذرونه. دختری که تنهاست،هیچ دوستی نداره و دختره محبوبی نیست.............! اما یک ساله جدید چیزای جدیدی همراهه خودش میاره که کنار اومدن باهاشون اصلا آسون نیست اتفاقات جدید،مشکلاته...