1.Awful Day!!

3.6K 212 52
                                    

_هی مکنزیه احمق از سر راه بکش کنار!!!

یکی از اون پسرایی که داشت با سرعت تو راهرو میدوید گفت و باسرعت از کنارم گذشت و هلم داد.

محکم به ستونه بزرگه راهرو خوردمو از درد ناله کردم:عوضی........

کتابام که از دستم افتاده بودو برداشتمو زیر لب به اون پسره ی بلوند فوش دادم.

_دوشیزه مکنزی لطفا سریع تر حرکت کنید اگر نمیخواید به کلاسه جادوی سیاهتون دیر برسید.

_اه لعنتی...........

باعجله به سمته کلاس دویدم و میدونستم بازم دیر میرسم.

در حالی که نفس نفس میزدم تقه ای به در زدم و رفتم تو.

پروفسور کالن اول نگاهی به ساعتش انداخت و بعد ابروهاشو در هم کشید

_مثله همیشه دیر کردید دوشیزه مکنزی بازم توقیف میشید.

در حالی که زیره لب غر میزدم جواب دادم بله آقا و بعد به سمته اولین صندلیه خالی راه افتادم.

وقتی نشستم دونفری که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن و بهم چشم غره رفتن.

اولین ماه سال چهارمم تو این مدرسه میشه گفت افتضاح بود؛شایدم بدتر از افتضاح!!!!

خب هرکسی که یه مادر و مادربزرگ ساحره ی خل و چل داشته باشه و موهاشو تمامه مدت صورتشو بپوشونه و زیادی مرموز باشه نباید انتظار بهتر از این داشته باشه!!!!

بهرحال من با این کنار اومدم چون انقد مشکلات دیگه دارم که این حتا اهمیتی واسم نداشته باشه...

تمام توجهمو روی دستای پروفسور گذاشته بودم تا بفهمم که چطور اون چوب دستیو تو دستش تکون میده و اون ورد چطوری میتونه باعث بشه اون جنه کوچیکه مسخره رو از خودت دور کنی.....اسمشون چی بود؟!آهان جنای انبری!اون لعنتیا جوری گازت میگیرن که حس میکنی یه انبر داره دستتو به فاک میده!!!

_تمپروته گاردینو......!

و بوم......یه طناب پوزه و دستو پای اونارو میبنده؛البته چون اون جنا خیلی ریزه میزن نمیشه دقیقا اسمشو طناب گذاشت!!!

زمزمه کردم_پس اینطوریه:تیمپروته گ...آخ!!!سرمو گرفتمو برگشتم تا اون آشغالی ای که اون کاغذه مچاله شده رو زده بود تو سرمو پیدا کنم.

البته الانم میدونم کاره کیه،زیره لب غریدم:استایلزه عوضی!

در حالی که خودشو دوستاش میخندیدن با نیشخند گفت:من یه صدای وزوز شنیدم کسیم اون صدا رو شنید؟!

یکی از دوستاش که خیلی خپل بود جواب داد:آره منم شنیدم هری یه زنبوره احمق مزاحم بود!و همشون زیره خنده زدن.

پسرای بیشعوره گچ مغز.

با عصبانیت رومو برگردوندمو هر فشی که جدیداً یاد گرفته بودم زیر لب به همشون دادم که این باعث شد دختری که کنارم نشسته بود عینه احمقا چشاش گشاد شه و با تمام سرعت از من دور شه!

خب چه بهتر!!!!

از کلاس زدم بیرونو سعی کردم لویی رو پیدا کنم.

برق چشمای آبیش حتا از اینجا هم معلوم بود؛برقی که همیشه تو چشمای جدی و بی روحش بود و اون خط عمیق رو پیشونیش که حاصله اخمه دائمیش بود و به صورتش جدیت بیشتری بخشیده بود.

به محضه اینکه چشمش به من افتاد اخمش عمیق تر شد.

_اینجا چیکار داری شارلوتا؟!

این صدا از تو مغزم اومد.یه جور تله پاتیه خاص که از اوله زندگیم اون با من داشت و هروقت منو تو مدرسه میدید سعی میکرد تا جای ممکن از من فاصله بگیره و از این قدرت استفاده کنه تا مجبور نشه جلوی دوستاش با من حرف بزنه.

_میخوام باهات حرف بزنم لو...

_به من نگو لو و از همون فاصله با چشماش واسم خط و نشون کشید منم چشمامو چرخوندمو سرمو تکون دادم

_واینکه بعدا دربارش حرف میزنیم،به نعفته دور و بر من نیای فهمیدی؟؟؟؟

یه فوشه آبدار بهش دادم و راه افتادم سمته خوابگاه

_اوه خدا ....تو...تو با من بودی؟!توخیلی بی ادبی!!!بعدا حساب این حرفتو پس میدی.

همیشه همینجوری بود؛چون هیچ کاره دیگه ای از پسم بر نمیومد فقط مجبور بودم فوش بدم و از شانسه خیلی خوبم ایندفه برادرم شنید و خدا میدونه چطوری میخواد تنبیهم کنه اوه لعنتی.....

* * * * *

خب نظرتون چیه؟!

رای و نظر یادتون نره!!!

sorcery schoolTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang