" تو از من میترسی ؟!"
لحنه زین عصبانی بود و در عینه حال یکم نگران به نظر میرسید یا شایدم من فکر میکردم که اینطوره
یه لبخنده محو روی صورتم اومد
" معلومه که نه .. چطور میتونم از تو بترسم ؟؟؟"
همه ی کتابای بالا سرش روی زمین فرود اومدن و صدای بلندی ایجاد کردن
اون قسمته نامطمئنه وجودش با جوابه من بیشتر از چند ثانیه طول نکشید و اون خیلی غیره منتظره با اعتماد به نفس از جاش پاشد
" همین واسه من کافیه "
و چند لحظه بعد لباش روی لبایه من بود و داشت با اشتیاق منو میبوسید
چشمایه من ناخودآگاه بسته شدن و بعد منم داشتم توی بوسه همراهیش میکردم.
بوسه های اون ... حالا میتونستم عشقی که توی بوسه هاش بهم میداد و با تمام وجود حس کنم , اون لذتی که داشت آروم آروم از لبام به نوکه انگشتام منتقل میشد و یه مور مور شدنه آرامش بخش در عینه حال پرشورو به بدنم میداد
زین اصلا نمیخواست عقب بکشه اما دیگه واسه ی هیچ کدوممون نفسی باقی نمونده بود تا ادامه بدیم
زین با چشمایی که برق میزدن به من نگاه کرد
" تو منو بوسیدی ... با تمام وجودت "
از قیافش معلوم بود که اصلا باورش نمیشه
روی انگشتای پام بلند شدم و یه بوسه ی یه ثانیه ای به لباش زدم
" معلومه که با تمام وجود میبوسمت "
همو بغل کردیم و واسه چند دقیقه توی اون حالت موندیم که با صدای افتادنه یه کتاب هر دومون از جا پریدیم
" من .. من متأسفم "
لیام بود که با ترس به ما خیره شده بود و بلافاصله تمامه کتابایی که رو زمین بود و با یه حرکته چوب دستیش بلند کرد و به جاهاشون برگردوند و بعد دیگه هیچ اثری ازش نبود
" تو هنوز دوسش داری ؟!"
زین پرسید
YOU ARE READING
sorcery school
Fanfictionشارلوتا مککنزی دختریه که ساله چهارمشو توی مدرسه ی جادوگریه هاگوارتز میگذرونه. دختری که تنهاست،هیچ دوستی نداره و دختره محبوبی نیست.............! اما یک ساله جدید چیزای جدیدی همراهه خودش میاره که کنار اومدن باهاشون اصلا آسون نیست اتفاقات جدید،مشکلاته...