زین با یه جادو سنج برگشت و بدونه هیچ حرفه اضافه ای اونو توی دهنم گذاشت
یه شیشه معجونه صورتی روی هوا ظاهر شد که زیرش نوشته شده بود معجونه شیدایی
و وقتی جادوسنجو از دهنم بیرون آورد اون شیشه غیب شد
" اون حرومزاده ی لعنتی !!"
زین با عصبانیت داد زد و مشتشو روی میز کوبید
" پاشو شرول , باید ببرمت پیشه پروفسور وینستون "
" میشه قبلش بریم هریو ببینیم ؟!"
ناله کردم و زین فکشو محکم بهم فشار داد
" اول میریم پیشه پروفسور بعد اگه هری زنده بود میتونی ببینیش "
با عصبانیت دستمو از دستش بیرون کشیدم
" نه من تا وقتی هریو نبینم هیجا نمیام "
" خب پس مجبور میشم بزور ببرمت "
اون از چوب دستیش استفاده کرد و منو با طناب بست
" اگه آروم مینشستی منم مجبور نبودم اینکارو بکنم "
زیره گریه زدم و تقلا کردم
" اما من میخوام هریو ببینم "
زین نادیده گرفتم و به سختی دره دفتره پروفسور زد
" لعنتی دماغمو شکوندی !!!"
وقتی زانوم توی دماغش خورد غر زد
" بیاین تو "
" اوه آقای مالیک دارین چیکار میکنید ؟؟؟ چرا دوشیزه مککنزیو روی شونتون گذاشتید؟؟؟"
" اون تحته تأثیره معجونه شیداییه شما باید کمکش کنید "
حتا وقتی کمک میخواد هم دستور میده
" فکر کنم هنوز یکم از اون ضده معجونه شیدایی ته کمدم مونده باشه , این روزا بچه ها زیاد از این معجون سوء استفاده میکنن. "
YOU ARE READING
sorcery school
Fanfictionشارلوتا مککنزی دختریه که ساله چهارمشو توی مدرسه ی جادوگریه هاگوارتز میگذرونه. دختری که تنهاست،هیچ دوستی نداره و دختره محبوبی نیست.............! اما یک ساله جدید چیزای جدیدی همراهه خودش میاره که کنار اومدن باهاشون اصلا آسون نیست اتفاقات جدید،مشکلاته...