با تمامه سرعتم از اتاقش بیرون پریدمو شروع کردم به دویدن.
چشمام درست جایی رو نمیدید بخاطره اشکه تو چشمم.
همش تقصیره خودمه.معذرت خواهی؟!اون دیگه چه کوفتی بود؟!؟!
دره اتاقو که باز کردم تینا حاضر و آماده روی تخت نشسته بود.
با دیدنه من انگار یه روح دیده از جاش پرید و اومد سمتم
"تو خوبی شر؟!چرا شب برنگشتی؟من واقا نگرانت بودم اون بهت دس زد؟!"
اشکامو پاک کردمو سرمو به نشانه ی نه تکون دادم.
خودمو رو تخت پرت کردم و بدنمو شل کردم.
ما که کاری نکردیم؛کردیم؟!
اون فقط........کنترلشو از دست داد.
لباسامو عوض کردم و موهامو مثله قبلنا توی صورتم ریختم.
اصلا دلم نمیخواد با زین چشم تو چشم بشم.
تمامه طوله کلاس سرم پایین بود و اصلا به حرفای پروفسور کالن گوش نمیدادم.
اون یه درسه چرت و پرت درباره ی دیوانه سازا بود که از زندانه آزکابان محافظت میکنن.
به نظره من که اون زندان اونطورم که میگن امن نیست چون اون باعث شد یکی از وقایعه خطرناک رخ بده.
دیوانه سازا فقط یه مشت روحه احمقن که اون اطراف میچرخن.
واسه یه لحظه احساس کردم یکی بهم زل زده.
"مککنزی میبینم که بازم موهاتو تو صورت ریختی....."
"به تو ربطی نداره هری"
با خشم برگشتم و بهش جواب دادم.
" اوه بیخیال دختر!اون لبای خشگلتو نپوشون."
" هرییییییی "
اون دیگه داره واقا عصبیم میکنه.
زنگ خورد و من سریعا از جام پاشدم.
اصلا حوصله ی سر و کله زدن با اون احمقو ندارم اما مثله اینکه اون ول کن نیست و داره دنبالم میاد
از کلاس که بیرون رفتم یدفه ای برگشتم و هری خورد بهم.
"اوه لعنتی......چی از جونم میخوای هری؟!دست از سرم بردار عوضی !"
"اوه شارلوتا انقد دراماتیک بازی در نیار من فقط یه شب میخوام باهات باشم.....میدونی که همه ی دخترا آرزوشونه با من بخوابن و من دارم این افتخارو به تو میدم.امشب چطوره؟!"
YOU ARE READING
sorcery school
Fanfictionشارلوتا مککنزی دختریه که ساله چهارمشو توی مدرسه ی جادوگریه هاگوارتز میگذرونه. دختری که تنهاست،هیچ دوستی نداره و دختره محبوبی نیست.............! اما یک ساله جدید چیزای جدیدی همراهه خودش میاره که کنار اومدن باهاشون اصلا آسون نیست اتفاقات جدید،مشکلاته...