chapter23

327 42 6
                                    

امیلیا*

جمعیت سیاه پوش کل خونه و باغ پراکنره بودن.

صدای گریه های دورغی ،
اشک هایی که شاید اونها رو به مقامی میرسوند ،
همدردی هایی که فقط از روی ادب و وظیفه بود ،
کل خونه رو پر کرده بود.

من تمامه مدت پیشه مادرش بودم اون داشت منو به کلی ادم معرفی میکرد که دقیقا بعدش اسم هاشون رو یادم میرفت.

البته لازم نبود ما پیش کسی بریم چون به قول مادره هری قیافه من و موهام درجا به همه میفهمونه که من عروس جدیده خانواده استایلزم !

همین طور که ایستاده بودم چشمام دنبال هری میگشتن ... این دور و بر ندیدمش .

" اوه ،سلام دخترم ."

صدای مادرم فکرام رو از سرم پروند. نگاش کردم.

یه پیراخن مشکی گرون قیمت ،
که فک کنم نود درصد اومدنش به همین دلیل بود ،میخواست لباسو مقامه ملکه بودنشو به رخ بکشه.

" سلام . دنیلا کجاست ؟ "

پرسیدم. وقتی متوجه شدم که نیومده .

" لباسش رو خیاط حاظر کرده بود .حتی گردنبدی که قرار بود بندازه هم انتخاب کرد ولی صبح گفت که مریضه و اصلا حالش خوب نیست ! "

مادرم گفت .

" هوا که هنوز سرد نشده ! چطور سرما خورده؟ "

گفتم.

" نمیدونم ! جدیدا خیلی کارای مشکوک میکنه و رفتارش عجیب شده . "

مادرم گفت و ابروهاشو انداخت بالا و رفت طرفه مادره هری که داشت با چند نفر حرف میزد.

رفتم سمته خونه تا به دنیلا زنگ بزنم . این که حاله بد و رفتارای عجیبش واقعا نگرانم کرده .

هری*

" پنج دقیقه دیگه ، بیا اتاقم "

دختر عموم شلی (sheli)که یه زمانی باش دوس بودم تو گوشم زمزمه کرد و رفت.

.
.
.

" چی میخوای ؟ "

وقتی درو بستم درجا گفتم.

" نمیدونم ."

"منو برای نمیدونم کشیدی اینجا ؟ "

گفتم و چشمام رو براش چرخوندم .

"خب ... شایدم..."

HGEMONIC(part2)Where stories live. Discover now