" حالش چطوره ؟ "
هری تند گفت وقتی دکتر از اتاق اومد بیرون .
لعنتی ! اون توی این مدت داشت دیوونه میشد !" متاسفم ، همسرتون بچه شو از دست داد !ولی وضعیت جسمیشون فعلا خوبه ! درد داشتن توی چند روز اخیر عادیه ولی اگه طب کردند سریع باید به دکتر خبر بدید. "
اون دکتر خیلی تند گفت . هری روی این کلمه مونده بود ' بچه '!
" چ-چی؟ بچه؟ "
هری با گیجی پرسید و داشت دعا میکرد اشتباه شنیده باشه .
" بله ، همسرتون حدود سه هفته حامله بودند . "
هری به معنی واقعی هنگ کرد بود .
نمیدونست چه حسی باید داشته باشه برای همین توی ذهنش دنبال حس ناراحتی بود ... ولی تنها حسی که پیدا کرد این بود ... پوچی !
" آ- ... ت-تو که به خودش نگفتی ، درسته ؟ "
هری پرسید ومنتظر یک کلمه بود 'نه'
" من فکر میکردم میدونن ! "
اون دکتر گفت . هری با خودش گفت ' اوه ،لعنت! '
" میتونم برم داخل ؟ "
هری پرسید و فکر کرد وقتی میره تو چی باید بگه .
جلوی در چوبی سفید ایستاد ، اول کمی مرددشد ولی بعد یه نفس عمیق کشید و در و باز کرد و وارد اتاق شد .
امیلی با لباس خواب سفید دراز کشیده بود . مثل همیشه بدن لاغر اش بین پتو ها گم شده . موهای طلاییش که کمی شلخته بود دور سرش ریخته شده .
نگاهش به سمت پنجره ی کنار تخت بود و حتی متوجه ورود هری هم نشد .
" هی ، امیلی ؟ "
هری با لحن آروم گفت وقتی لبه تخت نشست .
امیلیا سرش رو برنگردوند فقط با چشماش به هری نگاه کرد و بعد چند لحظه دوباره چشماش به سمت پنجره برگشت .
چشمایی که همیشه با دیدنشون توی دریای اعماق اش گم میشدی ، حالا مثله کوه یخی شده که سرما وجودش رو احاطه کرده بود !
" آممم... درد داری ؟ "
هری گفت .
" نه . "
امیلیا آروم تر از هری جواب داد و باز هم بهش نگاه نکرد .
چیزی که مشخصه این که امیلی داره چشماش رو از هری می دزده !
" حالت خوبه ؟ "
هری گفت و می خواست چند کلمه از دهن امیلی بکشه بیرون .
" فک کنم جوابت رو قبلا دادم ."
امیلی گفت و معلومه داره از جواب دادن به هری تفره میره .
YOU ARE READING
HGEMONIC(part2)
Romanceاین داستان ، ادامه داستان " HEGEMONIC " یا همون " سلطه طلب " است که 22 پارت اول داستان توی پیج اولم به اسم rozhan_jh@ هست. _ یه بوسه ... یه قسم ... منو تو همیشه با همیم ... نفسه من به تو وابستست و تو اینو میدونی...! ما توی یه راه ابریشمی هستیم ... ...