chapter30

309 35 21
                                    

" حالش چطوره ؟ "

هری تند گفت وقتی دکتر از اتاق اومد بیرون .
لعنتی ! اون توی این مدت داشت دیوونه میشد !

" متاسفم ، همسرتون بچه شو از دست داد !ولی وضعیت جسمیشون فعلا خوبه ! درد داشتن توی چند روز اخیر عادیه ولی اگه طب کردند سریع باید به دکتر خبر بدید. "

اون دکتر خیلی تند گفت . هری روی این کلمه مونده بود ' بچه '!

" چ-چی؟ بچه؟ "

هری با گیجی پرسید و داشت دعا میکرد اشتباه شنیده باشه .

" بله ، همسرتون حدود سه هفته حامله بودند . "

هری به معنی واقعی هنگ کرد بود .

نمیدونست چه حسی باید داشته باشه برای همین توی ذهنش دنبال حس ناراحتی بود ... ولی تنها حسی که پیدا کرد این بود ... پوچی !

" آ- ... ت-تو که به خودش نگفتی ، درسته ؟ "

هری پرسید ومنتظر یک کلمه بود 'نه'

" من فکر میکردم میدونن ! "

اون دکتر گفت . هری با خودش گفت ' اوه ،لعنت! '

" میتونم برم داخل ؟ "

هری پرسید و فکر کرد وقتی میره تو چی باید بگه .

جلوی در چوبی سفید ایستاد ، اول کمی مرددشد ولی بعد یه نفس عمیق کشید و در و باز کرد و وارد اتاق شد .

امیلی با لباس خواب سفید دراز کشیده بود . مثل همیشه بدن لاغر اش بین پتو ها گم شده . موهای طلاییش که کمی شلخته بود دور سرش ریخته شده .

نگاهش به سمت پنجره ی کنار تخت بود و حتی متوجه ورود هری هم نشد .

" هی ، امیلی ؟ "

هری با لحن آروم گفت وقتی لبه تخت نشست .

امیلیا سرش رو برنگردوند فقط با چشماش به هری نگاه کرد و بعد چند لحظه دوباره چشماش به سمت پنجره برگشت .

چشمایی که همیشه با دیدنشون توی دریای اعماق اش گم میشدی ، حالا مثله کوه یخی شده که سرما وجودش رو احاطه کرده بود !

" آممم... درد داری ؟ "

هری گفت .

" نه . "

امیلیا آروم تر از هری جواب داد و باز هم بهش نگاه نکرد .

چیزی که مشخصه این که امیلی داره چشماش رو از هری می دزده !

" حالت خوبه ؟ "

هری گفت و می خواست چند کلمه از دهن امیلی بکشه بیرون .

" فک کنم جوابت رو قبلا دادم ."

امیلی گفت و معلومه داره از جواب دادن به هری تفره میره .

HGEMONIC(part2)Where stories live. Discover now