chapter29

226 38 10
                                    

راوی *

امیلیا برگشت به خونه ، ولی بازم هری نبود !

ولی خدمتکار گفت که هری شب به پایتخت میرسه.

خب ، امیلی چند روزی هست که هری رو ندیده شاید وقتی هری رو ببینه باهاش خوب رفتار نکنه ولی از اینکه وقتی رسید هری نبود ناراحت شد،چیزی که سعی کرد پنهانش کنه !

اون تازه فهمید اسم پیش رو اش 'کارلوت' عه .

سر قبر خواهرش ایستادند و پدرش حتی رگه ای از ناراحتی هم توی صورتش نیست !

مادرش هم به صورت غریزی کمی گریه کرد !

مادر و پدر هری هم به صورت نمادین با لباس مشکی اومدن .

ولی امیلیا حالش خیلی بد بود . نمی تونست تمرکز کنه ، نمیفهمید چطور به اینجا کشیده شده .

چرا خواهرش خودش رو دار زده ؟
چرا هری در کنارش نیست ؟
و این درد چیه که داره مثل خوره(khore) اذیت اش میکنه ؟

مراسم که تموم شد امیلیا بدون اینکه از کسی خدافظی یا حرفی بزنه برگشت خونه ولی مادر و پدرش و پدره هری هم اومدن تا با امیلی حرف بزنند !

" من میخوام همراه پدرت برگردم چشایر ! دیگه دلیلی برای اینجا موندنم نیست . "

مادرش گفت .
ولی امیلی چیزی در جواب نگفت ، نپرسید چرا ؟ حتی توی ذهن اش هم این سوال مطرح نشد !

فقط بازتاب تصویر صورت اش رو جام نقره ای دید و با خودش فکر کرد :

'اون قابل ترحم شده .'

" با رفتن من مشکلی نداری ؟ "

مادرش دوباره پیش دستی کرد تا امیلی رو به خرف بیاره !

" نه ! "

امیلیا کوتاه جواب داد .

" خب ، پس دیگه ما ،بهتره که ، بریم . "

پدرش گفت و هر دو بلند شدن .

" اوهوم"

امیلیا گفت و اون ها بلند شدن و رفتن .

وقتی که امیلی فکر میکرد بالاخره خونه خالی شده . میخواست بخوابه تا شاید یکم درد اش کم یا آروم بشه . ولی با پدره هری مواجه شد .

" باید باهات صحبت کنم . "

پدره هری گفت .

"آه...باشه. "

امیلی گفت و رو به روی پدره هری نشست .

"درمورد هری ... "

پدرش گفت و با انگشتاش بازی کرد و از حرفهاش مطمعن نبود !

" آره ، میدونم . هری میخواد از من طلاق بگیره . قبلا هم اینو بهم گفتی . "

امیلی با بی صبری گفت و بلند شد . سیعی کرد در این باره فکر نکنه .

HGEMONIC(part2)Where stories live. Discover now